غدير خم
توکل
۱۳۹۱/۷/۱۶ ۲۱:۳۴ - webmaster
توکل
از رشته کوه های البرز سرازیر شدیم با جمعیتی انبوه در پوست خود نمی گنجیدم. آیا به آرزویم رسیدم؟ سال های سال بود که منتظر این سفر بودم. هر شب و روز پدر و مادرم برایم از این سفر می گفتند. از اقیانوس بی کران، از آزادی، از دنیایی وصف نشدنی، از زندگی جاویدان، در ضمن از سختی راه و پُر پیچ و خم بودن راه هم می گفتند و از طولانی بودن راه. آن ها مرا نصیحت می کردند. اگر می خواهی به این اقیانوس بی کران برسی باید مقاوم باشی باید مطیع باشی و صبور.
هیجان تمام وجودم را فراگرفته بود. روزها در پی هم می گذشت و من هر روز شتابم برای رسیدن بیش تر می شد. پیچ و خم های زیاد راه، بعضی از هم سفرانم را آزار می داد و با وجود افراد پیر مجبور بودیم آهسته تر حرکت کنیم جریان کند کاروان آزارم می داد.

نه اینطور نمی شد اگر به امید کاروان باشم و خود را اسیر این ها کنم هیچ گاه به جایی نمی رسم. من جوان و شاداب هستم. چرا راهی دیگر در پیش نگیرم. در همین فکرها بودم که به منزلی رسیدیم، برای استراحت توقف کردیم.
از همان جا مسیرم را تغییر دادم. شروع به حرکت کردم، آه راحت شدم. حالا بدون دغدغه به راه خود ادامه می دهم، چه راه صاف و بی دردسری. چند روزی بدون هیچ اذیت و آزاری به راه خود ادامه دادم. ناگهان از دور چشمم به اقیانوسی بی کران افتاد. ای وای چه می بینم آیا این همان اقیانوسی است که پدر و مادرم سال ها برایم می گفتند.

اما نه پدر و مادرم همیشه می گفتند سال ها طول می کشد تا به این اقیانوس برسیم من که مدت زیادی نیست حرکت کردم. شاید به خاطر این است که من راهم را از دیگران جدا کردم، حتما همین طور است هرچه باشد من جوان تر از دیگران هستم راهم را ادامه دادم.

هرچه نزدیک تر می شدم اقیانوس کوچک و کوچک تر شد. وارد اقیانوس شدم اما نه خدایا آن اقیانوسی که پدرم برایم توصیف کرده بود اقیانوس بی کرانی بود که انتهایی نداشت. اقیانوسی زلال و شفاف. آن دنیایی که در ذهنم ترسیم کرده بودم دنیایی زیبا، خوش بو، با گیاهان دریایی زیبا حیوانات دریایی زیبا.

اما این جا تنگ و تاریک، بوی لجن و متعفن. خدایا چه کنم؟ این جا کجاست؟ همه به من نگاه می کردند به طرفشان رفتم. این جا کجاست؟ این جا اقیانوس است؟ همه شروع به خندیدن کردند از هر طرف صدایی بلند شد و مسخره می کردند.

دیگر نمی توانستم تحمل کنم یکی از آن ها که ظاهرا هم سن و سال من بود. دستش را به شانه ام زد و مرا با خود به گوشه ای برد این جا بنشین و استراحت کن. ترا به خدا قسم، تو لااقل بگو من کجا هستم؟ بعد از این که کمی دل داریم داد گفت: این جا برکه ای است که سال هاست ما در این جا زندانی شده ایم.

این ها زندگی نفرت انگیزی دارند صبح تا شب سرگرم خوش گذرانی های پوچ و بی فایده هستند کارشان مسخره کردن دیگران است. من هم مانند تو به امید رسیدن به اقیانوس وارد این برکه شدم. اما سالیان دراز است که هیچ راهی جز تحمل این وضع پیدا نکردم.

ناگهان بغضم ترکید و شروع به گریه و زاری کردم. این حرفها چه معنایی دارد، یعنی این انتهای راه است. نه هرگز من تحمل این وضع را ندارم من باید خودم را به اقیانوس برسانم. اما هر دری را زدم هیچ فایده ای نداشت.

روزها در پی هم می گذشت اما هیچ روزنه و راهی برایم باز نمی شد خسته و رنجور شده بودم یک سال به همین منوال گذشت تا شبی از شب ها که مشغول دعا و تضرع به درگاه خدای متعال بودم چشم به آسمان دوخته بودم؛ ناگهان درهای آسمان باز شد باران شروع به باریدن کرد بارید و بارید چند شبانه روز بارید. آب برکه بالا و بالاتر می آمد، تا این که به خود آمدم و دیدم از بالای برکه به سمت پایین سرازیر شدم. خدایا آیا خواب می بینم نجات پیدا کردم لحظه به لحظه دور و دورتر شدم تا این که دیگر برکه را ندیدم فقط فریاد می کشیدم: خدایا شکرت، خدایا ممنونتم.

دوباره سفر خود را آغاز کردم با هم سفرانی جدید روزها گذشت. در این فکر بودم که چرا از هم سفران قبلی ام عقب افتادم اما نه باز هم وقت دارم و می توانم زودتر از آن ها برسم. بله این من بودم که توانستم با تلاش و کوشش نجات پیدا کنم. این تحمل من بود، این صبر من بود من و من.

من باید دوباره راهم را عوض کنم. این راه تنگ و باریک با این سراشیبی کم، آهسته آهسته به دنبال این ها، کی می رسیم؟ نه این طور نمی شود در بین راه مسیرم را تغییر دادم خود را در سراشیبی تند یکی از رودخانه ها انداختم. جریان تند رودخانه مرا با خود می برد تندتر و تندتر شد تا وارد آبشاری شدم و از بالای آبشار با سرعت به زیر افتادم.

بلند شدم تکانی به خود دادم بادی به غب غب انداختم و به راهم ادامه دادم تا کم کم سرعت جریان رودخانه کم و کم تر شد، از دور چشمم به اقیانوسی بی کران افتاد هیجان تمام وجودم را فرا گرفت فریاد شادی سردادم. به آرزویم رسیدم به آرزویم رسیدم من به اقیانوس رسیدم.

ناگهان با صدای یکی از اطرافیانم به خود آمدم، چه می گویی؟ دیوانه شده ای؟ اقیانوس کجا بود؟ این دریاچه ی کوچکی است ما داریم به سمت سدی می رویم پشت سد جمع می شویم تا کم کم نوبتمان شود و وارد تصویه خانه شویم.

نه خدایا چه می شنوم دیوانه وار به این طرف و آن طرف نگاه می کردم به هر طرف می پریدم شاید دروغ باشد شاید خواب باشم. حالا چه کنم ماه ها پشت سد بودیم تا کم کم نوبتمان شد و وارد تصویه خانه شدیم و بعد وارد لوله های تنگ و باریک، جز زاری و تضرع به درگاه خدا هیچ را دیگری نداشتم.

به یاد این کلام خدای متعال افتادم ( پس هنگامی که به کشتی درآیند، خدا را می خوانند در حالی که دین را برای او خالص کرده اند، ولی زمانی که خداوند آن ها را به ساحل نجات می رساند باز به او شرک می ورزند) خدایا تو بودی که نجاتم دادی ولی من فکر کردم این نیرو و توان خودم بود این منیّت بیچاره ام کرد.

دوباره شروع به زاری تضرع و استغفار کردم. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. تا این که روزی از همین لوله های تنگ و باریک وارد حوض مسجدی شدم. حوض کوچکی بود فضایی معطر و عرفانی حال و هوای خوبی داشت آبی زلال، همه خوش رو و مهربان به طرف من آمدند و مرا با گرمی استقبال کردند.

احساس خوبی داشتم دلم آرام و آرام تر شد ناگهان از مناره های مسجد مؤذن فریاد برآورد: الله اکبر و الله اکبر من هم با او تکرار کردم الله اکبر و الله اکبر اشهد ان لااله الاالله ..... اشک هایم جاری شد و بی اختیار به سجده افتادم.
مومنان نورانی را می دیدم که با عجله وارد مسجد می شدند و به سمت حوض می آمدند و ما را به سر و صورت نورانیشان می زدند. زمزمه ی ذکر و صلوات فضای مسجد را پر کرده بود. بعد از نماز عالم بزرگواری روی منبر رفت شروع به صحبت کرد. همه ی ما قطره ای هستیم که از اقیانوس بی کران آمده ایم تا به این اقیانوس بی کران برسیم، ما آمده ایم تا وصل شویم، راه رسیدن به اقیانوس بی کران فقط و فقط بندگی خداست و بس.

برای این که بنده ی خوبی باشیم باید خود را در جریان رودخانه ی معرفت خدای متعال بیاندازیم و با توکل بر خدا پیش برویم. باید از دست و پا زدن بیهوده خودداری کنیم.

اشک از دیدگانم جاری شد. انقلابی درونم به پا شد. خود را سرزنش می کردم چرا آدم نبودم، چرا دست و پاهای بیهوده زدم، چرا برخلاف جریان رودخانه حرکت می کردم، در همان هنگام آرامشی تمام وجودم را فرا گرفت، خود را رها کردم، راضی به رضای خدا شدم و خدا را موکّل امور خود کردم. با وجودی رها و آرام روزها را سپری کردم فقط بندگی می کردم. تا روزی خادم مسجد به طرف حوض آمد دستش را درون حوض کرد و راه آب حوض را باز کرد تا آب ها خارج شود و آب تازه در حوض بریزد.

تا فهمیدم دوباره می خواهم از حوض، از این فضای معنوی خارج شوم دلم گرفت، همین که خواستم زبان به شکوه و گلایه باز کنم دهانم را بستم. خدا را شکر کردم و با توکّل و توسل خود را در جریان مسیری که برایم مقرر شده بود انداختم در طی راه فقط ذکر و یاد حبیب دلم را آرام می کرد. فقط بندگی می کردم با هم سفرانم مدارا می کردم. به فریادشان می رسیدم، به ناتوانان کمک می کردم، در پی یاری ستمدیدگان و اطاعت خدا بودم.

روزها و ماه ها گذشت و من با آرامش و بی دغدغه با وجودی پُر از عشق و محبت مسیر را طی کردم اما این انتظار دیرینه به پایان رسیده. روزی از دور چشمم به اقیانوس بی کران افتاد، نیرویی از آن سمت مرا به خود می کشید شادی شعف خاصی تمامی وجودم را فراگرفت تا این که غوطه ور در اقیانوس بی کران شدم و با تمام وجود آن حصن حصین را وجدان کردم، که: (ولایت علی ابن ابیطالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی)