بهزاد و رامين دو تا پسر دانشجو هستند كه با هم خيلي صميمي اند و از همه كارها و مسایل زندگي هم خبر دارند. رامين چند روزي است كه سركلاس حاضر نمي شود. بهزاد چندين بار با او تماس مي گيرد و علت نيامدنش را جويا مي شود.
رامين مي گويد: سرم شلوغ است و كاري برايم پيش آمده یعنی راستش، بابام مريض است و بايد براي عمل به خارج از كشور برود درگير كارها و برنامه هاي او هستيم.
خلاصه رامين پس از چند روزي به دانشگاه مي آيد و موضوع را براي بهزاد اين گونه نقل مي كند.
او مي گويد: پدرم بايد هر چه سريع تر براي عمل قلب به خارج از كشور برود. اين چند روز حسابي كار داشتيم. او، من و برادرهايم را جمع كرده و مشغول تعيين تكليف برايمان است، رضا را كه دومين برادرم هست مسئول كارخانه اش كرده و به همه ما گفته كه بايد با او همكاري كنيم و به حرف هايش گوش دهيم. آخه يكي نيست بگه به اون چه مربوطه كه ما مي خواهيم چه كاركنيم، ما خودمان خوب مي دانيم كه بايد چه كار كنيم. هر روز يكي از ما مي رفتيم و به كارها رسيدگي مي كرديم. آخه اصلاً رضا به درد اداره كارخانه نمي خورد اون فقط خوب می تواند بنشينه يك گوشه نماز بخونه، قرآن بخونه يا يك كتاب بدي دستش و زود برات تا ته آن را بخونه و بده. اون كه نمي تونه كارخانه اداره كند، با كارگر جماعت سروكله بزند اون اصلاً مال اين حرف ها نيست.
اون به درد اين مسوليت نمي خورد.اصلاً از همه اينها كه بگذريم به بابام ارتباطي نداره كه كي بره كارخانه، اون كه خودش نيست ماهم خودمان مي دانيم كه بايد چه كار كنيم. آخه بابام از پيغمبر خدا كه بالاتر نيست، پيغمبر با اون عظمتش براي خودش جانشين نگذاشت، كه باباي ما براي خودش جانشين گذاشته.
در اين موقع بهزاد با عصبانيت مي گويد: بس كن رامين! اين اراجيف چيه پشت سرهم رديف مي كني و مي گي؟! اين چه حرفهاي مزخرفي هست كه از دهنت در مي آيد؟ برو دهنت را آب بكش، توبه كن. كي پيغمبر براي خودشان جانشين تعيين نكردند مگه مي شه، مگر اصلاً عقل تو، اين را باور مي كند. آخه بابا جون پيغمبر كه با اين رنج و زحمت 23 سال مردم را هدايت كرد و براشون زحمت كشيده و از اون جاهليت و نفهمي نجاتشون داده، يعني مي شه آنها را به حال خودشون رها كند و براي بعد از خودش جانشيني را معرفي نكند؟!
رامين مي گويد: آره من خودم شنيدم خودم خواندم. اين همه توي روزنامه ها، مقاله مي نويسند نخوندي ، اين همه سخنراني ها مي گويند، تو نشنيدي؟ آره بابا پيغمبر كسي را براي بعد از خودش انتخاب نكرده است. من مطمئنم.
بهزاد مي گه : بسه ديگه، بس كن كه ديگه فهميدم چي توي اون كله ات كرده اند، تو، رامين جون ،گول حرف هاي يك سري اين عرفای پوسيده و معاندان و مخالفان اسلام و پيغمبر را خورده اي، آنها به دروغ مي خواهند براي همه جا بيندازند كه پيغمبر براي بعد از خودشان جانشين تعيين نكرده اند. آنها با تحريف در روايات و احاديث و پوشاندن حق و حقيقت مي خواهند بگويند كه پيغمبر جامعه را رها كرده و براي بعد از خودش كاري نكرد. يعني جانشيني براي خودش تعيين نكرد اما سخت در اشتباهند.
آنها هر چه قدر هم كه كار كنند نمي توانند اين حقيقت را بپوشانند. رامين حالا خدايي ها، خودمونيم، به نظر تو بابات بايد چه كار مي كرد؟ بايد همه چيز را مي گذاشت و مي رفت؟ اصلاً اگر تو خودت بودي چه كار مي كردي؟ اگر اين كارخانه مال خودت بود، حاضر بودي همه را به حال خودشان رها كني و بري؟ دلت براي زحمت هايي كه براي بدست آوردن اون كشيده بودي، نمي سوخت؟
در اين هنگام استاد نظري وارد دانشكده مي شود رامين و بهزاد جلو مي روند سلام و احوالپرسي مي كنند.
استاد مي گويد: اسم شما چه بود؟قيافه هايتان برام آشناست ولي، اسمتان در ذهنم نيست، فقط پروژه خوبتان يادم هست.
اكبري استاد، من هم محسني هستم.
آهان ، آره آره درسته. از وقتي پروژه شما از طرف هيات علمي دانشگاه پذيرفته شد و به شما جايزه تعلق گرفت، واقعاً به شما افتخار مي كنم، خيلي خوب عمل كرديد. خيلي محسني جان؛ مديريت خوبي داشتي زحمت اصلي را تو كشيدي، تو اگه خوب بچه ها را جمع و جور نمي كردي، به اين خوبي در نمي آمد.
رامين مي گه: نه بابا استاد، بچه ها خوب بودند. زحمت اصلي را آنها كشيدند. آخه من اصلاً از وسطهاي كار ديگه نتوانستم با آنها باشم . عموم فوت كرد و دو هفته رفتم شهرستان .
استاد مي گه : خوب تو حتمأ كسي را به جاي خودت گذاشتي كه كارها را انجام بده ؟
بله ،استاد ، كريمي را كه مي شناسيد اون را انتخاب كردم. البته، آقا بهزاد راهنمايي ام كرد. گفت كريمي با تدبير و زرنگ است ، خوب مي تونه همه كارها را راست و ريس كنه.
خوب الحمدالله، دست همتون درد نكته بالاخره كار خوبي درآمد، موفق باشيد.
استاد خداحافظي كرده و رفت.
بعد از رفتن استاد، رامين و بهزاد از خاطره هاي خودشان در مورد كار پروژه صحبت و چند تا خاطره جالب و خنديدني تعريف مي كنند.
بعد رامين و بهزاد در راه با هم صحبت مي كنند و بهزاد مي گويد راستي بابات كي مي ره؟
شنبه مي ره . بهزاد دعا كن خوب بشه، خيلي دلمون شور مي زنه.
انشاءالله خوب مي شه، ناراحت نباش.
با هم خداحافظي مي كنند و از هم جدا مي شوند.
در راه رامين در ذهن خود پروژه ، كريمی.( جانشينی رامين ) بيماري پدر ، حرفها و كارهاي پدر را مرور مي كند.فكر مي كند پدر حق نداشته براي خود جانشين بگذارد . اما پس چرا اون براي پروژه خود جانشين گذاشته ؟ چه فرقي دارند؟ چه تفاوتي بين اين دو موضوع وجود دارد؟ هم دلش مي خواهد قبول كند هم نه ، حالا دو دل شده.
فردا صبح در دانشگاه دوباره حرف رامين و بهزاد در اين زمينه شروع مي شود.
رامين مي گه : آخه بهزاد بابام چرا رضا را، مدير كارخانه اش كرد. چرا نگذاشت هر روز يكي مون بريم؟ چرا فكر مي كنه فقط رضا مي تونه؟
بهزاد مي گه : يعني تو ناراحتي كه چرا تو را انتخاب نكرد؟ يعني تو دوست داري ریيس باشي ، مديريت كني ؟ آخه چرا اين طوري فكر مي كني. حتمأ پدرت توانايي مديريت را در رضا ديده ولي در تو فعلأ نديده ، نه اينكه تو نمي توني نه ، شايد فعلأ تو آمادگي نداري ناراحت نباش، تو سعي و تلاش خودت را بكن . اگر تو كارآمد باشي، بالاخره از وجود تو هم استفاده مي شود. حالا كارخانه بابات نشه يك جاي ديگر ، تو تكليف خودت را مشخص كن مي گي بابات نبايد جانشين براي خودش مي گذاشت يا اينكه چرا رضا را گذاشت؟
خوب البته هر دو . ببين بهزاد تو رو خدا ديگه بس اينقدر اين حرف ها را نزن ، بگذار من برم روي اينها فكر كنم، بعد مي آيم تعبيرش را بهم بگو.
در اين هنگام مهدي مي آيد با بچه ها سلام و احوالپرسي مي كنه. كارت عروسي اش را به آنها مي دهند . باز مي كنند و مي خوانند . روي كارت نوشته:
« الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین و الائمه المعصومین– علیهم السلام- »
مهدي مي گويد: بچه ها كارتش خوبه ، قشنگ هست ، با كلاس و كشتي هست.
آره بابا خيلي هم خوبه.
بهزاد مي گه: خيلي كارخوبي كردي كه اين حديث را نوشتي، بگذار همه بدانند كه خدا چه نعمتي را به ما بخشيده. جدأ اگه خدا پيغمبر، بعد هم اميرالمؤمنين و بچه هاشون را براي ما قرار نمي داد، ما چه كار مي كرديم؟ اگر اميرالمؤمنين را نداشتيم اصلاً جامعه چي مي شد؟ به سر اسلام چي مي آمد؟ خدا را شكر كه خدا اميرالمؤمنين را براي ما انتخاب كرد و پيامبر او را به ما معرفي كرد.
خوب بچه ها كاري نداريد، من بايد برم خيلي كار دارم، زود بيایيدها منتظرتون هستم.
باشه برو ، دستت درد نكنه. ممنون خداحافظ.
همه از هم جدا مي شوند. رامين در ذهن خودش به ياد روز غدير، جانشيني اميرالمؤمنين و انتخاب ايشان مي افتد.
مي گويد: پيغمبر از ميان آن همه آدم اميرالمؤمنين- علیه السلام- را انتخاب كردند.
و ذكر چند فراز از خطابه غدير در مورد اميرالمؤمنين( أنا صراط الله المستقيم و .......... )
يعني اميرالمؤمنين از همه والاتر بودند؟ از چه جهتي؟ از همه نظر؟ يا بعضي جهات؟
آيا همه قبول كردند؟ آنهايي كه قبول نكردند چرا قبول نكردند؟ يعني پيغمبر و حرف او را قبول نداشتند؟ پس مسلمان نبودند؟ پس چرا خودشان را مسلمان و صحابه پيامبر مي دانستند؟ بعد سرنوشتشان چي شد؟
واي خداي من چقدر سؤال بي جواب دارم پس كي مي شه به ياد كسي كه به همه سؤالات جواب بده و به همه آنها پايان بده ، كي مي آيد آن منجي بي همتا خدا.
ذكر فرازهايي از خطابه غدير در مورد امام زمان- علیه السلام-