شب چادر سیاه رنگ پر ستاره خود را بر سر کشیده و ماه هم چون حبابی نورانی به در و دیوار شیشه اطاق می کوبد.
صدای نسیم از لا به لای روزنه های پنجره به درون می خیزد. سرمای نیمه شب دستانم را کرخ و بازوانم را لرزان قرار داده،
دلم می خواست تمام سرمای هوا به درونم را ه می جُست. ولی خواهرم آن چشمان تب دراش را دیگر نمی گشود و از
سرما شکایت نمی کرد.
سرمای اطاق مرا به سمت چراغ می کشاند؛ غذا چه بوی خوبی می دهد« عدسی داغ »، یعنی الآن سرور خانم
برای بچه هایش چه درست کرده است حتماً «پلو گوشت» خوش بحالشان زیر کرسی داغ تلویزیون نگاه می کنند، یعنی می شود یک روز ما هم با آرامش زیر کرسی بخوابیم و تخمه بشکنیم؟
دستم سوخت و همراه سوزش سرمای زیادی در وجودم نشست؛ در و دیوار این اطاق بوی تنهائی می دهد. بوی درد، بوی دستان لرزان و نحیف مادر، بوی اشک های در چشمان اسیر و هیچ گاه بر روی گونه اش نغلطیده تا نکند دلهای ما بگیرد. بوی شب های بی شام سر به زمین نهادن و باز هم دلتنگی مادر که این روزها تمام می شود. از فردا بیشتر کار خواهم کرد.
به او که می نگرم می خواهم با آسمان همراه باشم.نیمه شب ابرهای سخت بر هم بکوبند و با هم بگریم.شاید صدای دل گرفته من از آسمان هم بلندتر باشد و تلاطمش از ابر کوبنده تر.
در و دیوار ترک خورده اطاق سخت بر قلبم می کوبد و در انتهای هر کدام زخمی است سنگین بر قلبم. آسمان دلم تاریک، ولی در انتهایش حبابیست نورانی هم چون ماه گویی باچهارده ستاره روشن. به او که می اندیشم غم از خانة دلم رخت برمی کند به او که می اندیشم صدای دفتر پاره گشته معلم و فریاد هایش که چرا چشمانت بسته آزارم نمی دهد.
دیگر در کنار مادر شستن و با او کوک زدن دستانم را زخمی نمی کند. چشمان خواهر می خندد. در دستانش سیب سرخ بزرگی است. دیگر برای کفشهای پاره اش اشک نمی ریزد، از دوستانش و تنهاییش شکایت نمی کند، می خندد و عروسک رویاییش را در آغوش می کشد. دستان مادر خسته نیست. پیرمرد همسایه عصایش کوبنده نیست. دیگر هر چه قدر با عصایش به در بکوبد و بگوید آمده ام پول این قفس که شما را در آن اسیرساخته ام بگیرم، نه وحشت به دل ما در راه می دهد نه اشک های ما را برروی گونه روان می سازد. دیگر سرما نیست، درد نیست، وحشت نیست.
در میان این هاله نور دستان بی پدری آزارم نمی دهد. غبطه نمی خورم به کودکی که لباس گرم بر تن دارد و دستانش در دستان پدر و مادر است و خود انتخاب می کند که کدامین کفش را می خواهد. دیگر غبطه نمی خورم به شاخه های گل سرخ که پشت شیشه های مغازه انتظار بو کشیدن را می کشند.
دیگر غبطه نمی خورم به دوستانی که گِردِ هم باقالی داغ می خورند. دیگر تشنه خندیدن نیستم. من می خواهم در میان این گوی باشم و چهاره ستاره روشن پشت و پناهم ولی خوب که می اندیشم؛ شاید تنها این من باشم که طعم بی پدری را چشیده و چندین کودکان دیگر؛ شاید ما طعم فقر راچشیده و نیاز به احساس محبت داشته باشیم.
ولی مردمان دیگر چه؛ آنان هم که افسرده اند و در انتظار بهاری نو و هر روز نو در انتظار فردای بهتر و فقط خود را سرگرم ساخته اند با آن چیز که دوست دارند. کسی با شهرت و مقام، کسی با ثروت و دیگر ی زیبایی و مُد و لباس. شاید چند روزی در آن غوطه ورند ولی باز می بینند هر چه بیشتر دارند بیشتر می خواهند و هیچ گاه دلشان آرام نیست. و لبخند گمشده محو بر لبان و آرامش آن چه که هیچ گاه به آن نخواهند رسید. هر روز در انتظار آینده اند و گمان بر این است که فردای خوبی خواهند داشت.
پس تمنای آنان چیست آنان که نمی دانند به دنبال چه هستند؟
ای کاش این چهارده ستاره روشن بر تمامی سرزمینمان طلوعش هویدا بوده.
ای کاش پرده های ضخیم بی وفایی آنها را به آسمان دل راه می داد.
ای کاش تنها به روزنه ای از امید دلخوش نبودیم.
ای کاش می گذاشتیم ستاره ها هم چنان که هستند نورشان را بتابانند. نه در پرده های حسرت و هر از گاهی اگر دلی شکست؛ غریبی در دیار غربت محبوس گشت و حقی زیر دستان پایمال بخواهیم آن ستاره های آشنا را، صدا بزنیم.
ای کاش در تمامی ارابه های سفر که چهره ها خاموش است و قلبها تنها، راه ستاره را به درون باز می کردیم.
ای کاش در تمامی تنفس ها همراه با دیدن هر آفتاب و ریختن هر باران وجود محبوب را به درون راه می دادیم تا قلب زنگار گرفته حرکت را باز بستاند و آرامش وجود را دریابد.
ای کاش دستانمان را رها می ساختیم تا ستاره های روشن بر آسمان زندگیمان طلوع کنند.