ابن اسحاق به سندی که به مروان اسلمی دارد از پدرش از جدش روایت کرده کهگفت: با رسول خدا(ص)به سوی خیبر رفتیم، همین که نزدیک خیبرشدیم و قلعههایش از دور پیدا شد، رسول خدا(ص)فرمود: بایستید.مردمایستادند، فرمود: بار الها!ای پروردگار آسمانهای هفتگانه و آنچه که بر آن سایه افکندهاند، و ایپروردگار زمینهای هفتگانه و آنچه بر پشت دارند، و ای پروردگار شیطانها و آنچه گمراهی کهدارند، از تو خیر این قریه و خیر اهلش و خیر آنچه در آنست را مسالت میدارم، و از شر اینمحل و شر اهلش و شر آنچه در آنستبه تو پناه میبرم، آنگاه فرمود: راه بیفتید به نام خدا (1)
و از سلمة بن اکوع نقل کرده که گفت: ما با رسول خدا(ص)به سوی خیبر رفتیم شبی در حال حرکتبودیم مردی از لشکریان به عنوان شوخی به عامر بناکوع گفت: کمی از شروورهایت(یعنی از اشعارت)برای ما نمیخوانی؟و عامر مردیشاعر بود شروع کرد به سرودن این
اشعار:
لا هم لو لا انت ما حجینا و لا تصدقنا و لا صلینا فاغفر فداء لک ما اقتنینا و ثبت الاقدام ان لاقینا و انزلن سکینة علینا انا اذ صیح بنا اتینا و بالصیاح عولوا علینا (2)
رسول خدا(ص)پرسید این که شتر خود را با خواندن شعرمیراند کیست؟عرضه داشتند عامر است.فرمود: خدا رحمتش کند.عمر که آن روز اتفاقا برشتری خسته سوار بود شتری که مرتب خود را به زمین میانداخت، عرضه داشتیا رسول اللهعامر به درد ما میخورد از اشعارش استفاده میکنیم دعا کنیم زنده بماند.چون رسول خدا(ص)در باره هر کس که میفرمود"خدا رحمتش کند"در جنگ کشته میشد.
میگویند همین که جنگ جدی شد، و دو لشکر صفآرایی کردند، مردی یهودی ازلشکر خیبر بیرون آمد و مبارز طلبید و گفت:
قد علمتخیبر انی مرحب شاکی السلاح بطل مجرب اذا الحروب اقبلت تلهب (3)
از لشکر اسلام عامر بیرون شد و این رجز را بگفت:
قد علمتخیبر انی عامر شاکی السلاح بطل مغامر (4)
این دو تن به هم آویختند، و هر یک ضربتی بر دیگری فرود آورد، و شمشیر مرحب بهسپر عامر خورد، و عامر از آنجا که شمشیرش کوتاه بود، ناگزیر تصمیم گرفتبه پای یهودی بزند،نوک شمشیرش به ساق
پای یهودی خورد، و از بس ضربتشدید بود شمشیرش، در رگشتبهزانوی خودش خورد و کاسه زانو را لطمه زد، و از همان درد از دنیا رفت.
سلمه میگوید: عدهای از اصحاب رسول خدا(ص)میگفتندعمل عامر بی اجر و باطل شد، چون خودش را کشت.من نزد رسول خدا(ص) شرفیاب شدم، و میگریستم عرضه داشتم یک عده در باره عامر چنین میگویند،فرمود: چه کسی چنین گفته.عرض کردم چند نفر از اصحاب. حضرت فرمود دروغ گفتند،بلکه اجری دو چندان به او میدهند.
فردا پرچم را به دست کسی خواهم داد که...
میگوید: آنگاه اهل خیبر را محاصره کردیم، و این محاصره آنقدر طول کشید کهدچار مخمصه شدیدی شدیم، و سپس خدای تعالی آنجا را برای ما فتح کرد، و آن چنین بودکه رسول خدا(ص)لوای جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، وعدهای از لشکر با او قیام نموده جلو لشکر خیبر رفتند، ولی چیزی نگذشت که عمر وهمراهیانش فرار کرده نزد رسول خدا(ص)برگشتند، در حالی که اوهمراهیان خود را میترسانید و همراهیانش او را میترساندند، و رسول خدا(ص)دچار درد شقیقه شد، و از خیمه بیرون نیامد، و فرمود: وقتی سرم خوب شد بیرونخواهم آمد.بعد پرسید: مردم با خیبر چه کردند؟جریان عمر را برایش گفتند فرمود:
فردا حتماپرچم جنگ را به مردی میدهم که خدا و رسولش را دوست میدارد، و خدا و رسول او، وی رادوست میدارند، مردی حملهور که هرگز پا به فرار نگذاشته، و از صف دشمن برنمیگردد تاخدا خیبر را به دست او فتح کند (5).
بخاری و مسلم از قتیبة بن سعید روایت کردهاند که گفت: یعقوب بن عبد الرحماناسکندرانی از ابی حازم برایم حدیث کرد، و گفت: سعد بن سهل برایم نقل کرد که: رسولخدا(ص)در واقعه خیبر فرمود فردا حتما این پرچم جنگ را به مردیمیدهم که خدای تعالی به دست او خیبر را فتح میکند، مردی که خدا و رسولش را دوستمیدارد، و خدا و رسول او وی را دوست میدارند، مردم آن شب را با این فکر به صبح بردندکه فردا رایت را به دست چه کسی میدهد.وقتی صبح شد مردم همگی نزد آن جناب حاضرشدند در حالی که هر کس این امید را داشت که رایت را به دست او بدهد.
رسول خدا(ص)فرمود: علی ابن ابی طالب کجاست؟عرضهداشتند یا رسول الله او درد چشم کرده.فرمود: بفرستید بیاید.رفتند و آن جناب را آوردند.
حضرت آب دهان خود را به دیدگان علی(ع)مالید، و در دم بهبودی یافت، به طوریکه گوئی اصلا درد چشم نداشت، آنگاه رایت را به وی داد.علی(ع)پرسید: یارسول الله!
با آنان قتال کنم تا مانند ما مسلمان شوند؟فرمود: بدون هیچ درنگی پیش رویکن تا به درون قلعهشان درآئی، آنگاه در آنجا به اسلام دعوتشان کن، و حقوقی را که خدا بهگردنشان دارد برایشان بیان کن، برای اینکه به خدا سوگند اگر خدای تعالی یک مرد را بهدست تو هدایت کند برای تو بهتر است از اینکه نعمتهای مادی و گرانبها داشته باشی.
سلمه میگوید: از لشکر دشمن مرحب بیرون شد، در حالی که رجز میخواند، ومیگفت: "قد لمتخیبر انی مرحب..."، و از بین لشکر اسلام علی(ع)بههماوردیش رفت در حالی که میسرود:
انا الذی سمتنی امی حیدره کلیث غابات کریه المنظره اوفیهم بالصاع کیل السندره (6)
آنگاه از همان گرد راه با یک ضربت فرق سر مرحب را شکافت و به خاک هلاکتش انداخت و خیبر به دستش فتح شد (7).
این روایت را مسلم (8) هم در صحیح خود آورده.
ابو عبد الله حافظ به سند خود از ابی رافع، برده آزاد شده رسول خدا، روایت کرده کهگفت: ما با علی(ع)بودیم که رسول خدا(ص)او را به سویقلعه خیبر روانه کرد، همین که آن جناب به قلعه نزدیک شد، اهل قلعه بیرون آمدند و با آنجناب قتال کردند.مردی یهودی ضربتی به سپر آن جناب زد، سپر از
دستحضرتش بیفتاد،ناگزیر علی(ع)درب قلعه را از جای کند، و آن را سپر خود قرار داد و این دربهمچنان در دست آن حضرت بود و جنگ میکرد تا آن که قلعه به دست او فتح شد، آنگاهدرب را از دستخود انداخت.به خوبی به یاد دارم که من با هفت نفر دیگر که مجموعاهشت نفر میشدیم هر چه کوشش کردیم که آن درب را تکان داده و جابجا کنیم نتوانستیم (9).
و نیز به سند خود از لیثبن ابی سلیم از ابی جعفر محمد بن علی روایت کرده کهفرمود: جابر بن عبد الله برایم حدیث کرد که علی(ع)در جنگ خیبر درب قلعه راروی دستبلند کرد، و مسلمانان دسته دسته از روی آن عبور کردند با اینکه سنگینی آندرب به قدری بود که چهل نفر نتوانستند آن را بلند کنند (10).
و نیز گفته که از طریقی دیگر از جابر روایتشده که گفت: سپس هفتاد نفر دور آندرب جمع شدند تا توانستند آن را به جای اولش برگردانند (11).
و نیز به سند خود از عبد الرحمان بن ابی لیلی روایت کرده که گفت: علی(ع)همواره در گرما و سرما، قبایی باردار و گرم میپوشید، و از گرما پروا نمیکرد،اصحاب من نزد من آمدند و گفتند: ما از امیر المؤمنین چیزی دیدهایم، نمیدانیم تو هم متوجهآن شدهای یا نه؟پرسیدم چه
دیدهاید؟گفتند: ما دیدیم که حتی در گرمای سختبا قبائیباردار و کلفتبیرون میآید، بدون اینکه از گرما پروایی داشته باشد، و بر عکس در سرمایشدید با دو جامه سبک بیرون میآید، بدون اینکه از سرما پروایی کند، آیا تو در این باره چیزیشنیدهای؟من گفتم: نه چیزی نشنیدهام.گفتند: پس از پدرت بپرس شاید او در این باباطلاعی داشته باشد، چون او با آن جناب همراز بود.من از پدرم ابی لیلی پرسیدم، او همگفت: چیزی در این باب نشنیدهام.
آنگاه به حضور علی(ع)رفت و با آن جناب به راز گفتن پرداخت و اینسؤال را در میان نهاد.علی(ع)فرمود: مگر در جنگ خیبر نبودی؟عرضه داشتمچرا.فرمود یادت نیست که رسول خدا(ص)ابو بکر را صدا کرد، وبیرقی به دستش داده روانه جنگ یهود کرد، ابو بکر همین که به لشکر دشمن نزدیک شد،مردم را به هزیمتبرگردانید، سپس عمر را فرستاد و لوائی به دست او داده روانهاش کرد.عمرهمین که به لشکر یهود نزدیک شد و به قتال پرداخت پا به فرار گذاشت.
رسول خدا(ص)فرمود: رایت جنگ را امروز به دست مردیخواهم داد که خدا و رسول را دوست میدارد، و خدا و رسول هم او را دوست میدارند، و خدابه دست او که مردی کرار و غیر فرار است قلعه را فتح
میکند، آنگاه مرا خواست، و رایتجنگ به دست من داد، و فرمود: بارالها او را از گرما و سرما حفظ کن.از آن به بعد دیگر سرماو گرمایی ندیدم.همه این مطالب از کتاب دلائل النبوة تالیف امام ابی بکر بیهقی نقل شده (12).
طبرسی میگوید: بعد از فتح خیبر رسول خدا(ص)مرتب سایرقلعهها را یکی پس از دیگری فتح کرد و اموال را حیازت نمود، تا آنکه رسیدند به قلعه"وطیح"و قلعه"سلالم"که آخرین قلعههای خیبر بودند آن قلعهها را هم فتح نمود و ده روز واندی محاصرهشان کرد (13).
ابن اسحاق میگوید: بعد از آنکه قلعه"قموص"که قلعه ابی الحقیق بود فتح شد،صفیه دختر حی بن اخطب و زنی دیگر که با او بود اسیر شدند.بلال آن دو را از کنار کشتگانیهود عبور داد، و صفیه چون چشمش به آن کشتگان افتاد، صیحه زد، و صورت خود را خراشید و خاک بر سر خود ریخت.چون رسول خدا(ص)این صحنه را دیدفرمود: این زن فتنهانگیز را از من دور کنید و دستور داد صفیه را پشتسر آن جناب جایدادند، و خود ردائی به روی او افکند.مسلمانان فهمیدند رسول خدا(ص)او را برای خود انتخاب فرموده، آنگاه وقتی از آن زن یهودی آن وضع را دید به بلالفرمود ای بلال مگر رحمت از دل تو کنده شده که دو تا
زن داغدیده را از کنار کشته مردانشانعبور میدهی؟
از سوی دیگر صفیه در ایام عروسیاش که بنا بود به خانه کنانة بن ربیع بن ابیالحقیق برود، شبی در خواب دید ماهی به دامنش افتاد، و خواب خود را به همسرش گفت.
کنانه گفت: این خواب تو تعبیری ندارد جز اینکه آرزو داری همسر محمد پادشاه حجاز شوی،و سیلی محکمی به صورتش زد، به طوری که چشمان صفیه از آن سیلی کبود شد، و آن روزیکه او را نزد رسول خدا(ص)آوردند، اثر آن کبودی هنوز باقی مانده بود.
رسول خدا(ص)پرسید: این کبودی چشم تو از چیست؟صفیه جریان رانقل کرد (14).
ابن ابی الحقیق شخصی را نزد رسول خدا(ص)فرستاد که دریک جا جمع شویم با شما صحبتی دارم.حضرت پذیرفت.ابن ابی الحقیق تقاضای صلحکرد، بر این اساس که خون هر کس که در قلعهها ماندهاند محفوظ باشد، و متعرض ذریه واطفال ایشان نیز نشوند، و جمعیتبا اطفال خود از خیبر و اراضی آن بیرون شوند، و هر چه مالو زمین و طلا و نقره و چارپایان و اثاث و لباس دارند برای مسلمانان بگذارند، و تنها با یکدست لباس که به تن دارند بروند.رسول خدا(ص)هم این پیشنهاد راپذیرفتبه شرطی که از اموال چیزی از آن جناب پنهان نکرده باشند، و گر
نه ذمه خدا ورسولش از ایشان بری خواهد بود.ابن ابی الحقیق پذیرفت و بر این معنا صلح کردند.
مردم فدک وقتی این جریان را شنیدند پیکی نزد رسول خدا(ص)فرستادند که به ما هم اجازه بده بدون جنگ از دیار خود برویم، و جان خود را سالم بدرببریم، و هر چه مال داریم برای مسلمین بگذاریم.رسول خدا(ص)همپذیرفت.و آن کسی که بین رسول خدا(ص)و اهل فدک پیام رد و بدلمیکرد، محیصة بن مسعود یکی از بنی حارثه بود.
آوردن گوسفند مسموم یک یهودیه برای رسول الله(ص)بعد از آنکه یهودیان بر این صلحنامه تن در دادند، پیشنهاد کردند که اموال خیبر را بهما واگذار که ما به اداره آن واردتر هستیم تا شما، و عوائد آن بین ما و شما به نصف تقسیمشود.رسول خدا(ص)هم پذیرفتبه این شرط که هر وقتخواستیم شمارا بیرون کنیم این حق را داشته باشیم.اهل فدک هم به همین قسم مصالحه کردند، در نتیجهاموال خیبر بین مسلمانان تقسیم شد، چون با جنگ فتح شده بود، ولی املاک فدک خالصبرای رسول خدا(ص)شد، برای اینکه مسلمانان در آنجا جنگی نکردهبودند.
بعد از آنکه رسول خدا(ص)آرامشی یافت زینب دختر حارثهمسر سلام بن مشکم و برادرزاده مرحب گوسفندی بریان برای رسول خدا(ص)هدیه
فرستاد، قبلا پرسیده بود که آن جناب از کدام یک از اجزای گوسفند بیشترخوشش میآید؟گفته بودند از پاچه گوسفند، و بدین جهت از سمی که در همه جای گوسفند ریختهبود، در پاچه آن بیشتر ریخت، و آنگاه آن را برای رسول خدا(ص)آورد،و جلو آن حضرت گذاشت.رسول خدا(ص)پاچه گوسفند را گرفت وکمی از آن در دهان خود گذاشت، و بشر بن براء ابن معرور هم که نزد آن جناب بود،استخوانی را برداشت تا آن را بلیسد، رسول خدا(ص)فرمود از خوردناین غذا دستبکشید که شانه گوسفند به من خبر داد که این طعام مسموم است.آنگاه زینبرا صدا زدند، و او اعتراف کرد، پرسید: چرا چنین کردی؟گفتبرای اینکه میدانی چه برسر قوم من آمد؟پیش خود فکر کردم اگر این مرد پیغمبر باشد، از ناحیه غیب آگاهشمیکنند، و اگر پادشاهی باشد داغ دلم را از او گرفتهام، رسول خدا(ص)از جرم او گذشت، و بشر بن براء با همان یک لقمهای که خورده بود درگذشت.
میگوید: در مرضی که رسول خدا(ص)به آن مرض از دنیارفت مادر بشر بن براء وارد شد بر رسول خدا(ص)تا از آن جناب عیادتکند، رسول خدا(ص)فرمود: ای ام بشر آن لقمهای که من با پسرت درخیبر خوردیم!مدام اثرش به من برمیگردد و اینک نزدیک است رگ قلب مرا قطع کند.
ومسلمانان معتقدند که رسول خدا(ص)با اینکه خدای تعالی او را بهنبوت گرامی داشته بود به شهادت از دنیا رفت (15).
پینوشتها:
1) مجمع البیان، ج 9، ص 119
2) یعنی: بار الها اگر لطف و عنایت تو نبود ما نه حج میکردیم، و نه صدقه میدادیم و نه نمازمیخواندیم، پس بیامرز ما را، فدایتباد آنچه که ما آن را بدست آوردیم. و قدمهای ما را هنگامی که بادشمن ملاقات میکنیم ثابت فرما، و سکینت و آرامش را بر ما نازل فرما.ما هر وقتبه سوی جنگ دعوتشویم براه میافتیم، و رسول خدا(ص)هم به همین که ما را دعوت کند اکتفاء واعتماد میکند.
3) یعنی: مردم خیبر مرا میشناسد، که مرحبم، و غرق اسلحه و قهرمانی هستم که همه قهرمانیمرا تجربه کردهاند، و در مواقعی که تنور جنگ شعله میزند دیدهاند.
4) لشکر خیبر میداند که من عامر، غرق در سلاح و قهرمانی هستم که تا قلب لشکر دشمنپیش میروم.
5) مجمع البیان، ج 9، ص 119.
6) من همانم که مادرم نامم را حیدر گذاشت، من چون شیر جنگلم که دیدنش وحشت است، وضربت من مانند کیل سندره که احتیاج به دو بار وزن کردن ندارد احتیاج به تکرار ندارد.
7) صحیح بخاری، ج 5، ص 171
و مجمع البیان، ج 9، ص 120.
8) صحیح مسلم، ج 5، ص 178.
9 و 10 و 11) مجمع البیان، ج 9، ص 120 و 121.
12 و 13) مجمع البیان، ج 9، ص 121.
14) مجمع البیان، ج 9، ص 121.
15) مجمع البیان، ج 9، ص 121.
===================================================
منبع:
1) ترجمه المیزان ج 18 ، علامه طباطبایی
سایت :
www.hawzah.net