وقتی نزدیک ساحل شد قدم هایش را آرام برداشت و کنار آن نشست؛ روی شن های نرم. تکه چوبی خشکیده برداشت و روی شن ها نوشت «من بابایم را می خواهم....»هر موجی که می آمد انگار که نوشته او را به دریا می برد و او دوباره می نوشت؛ تفریح و تسلای غروب های خسته روزهای تنهاییش، این شده بود که چیزهایی که حتی برای لحظه ای فرصت گفتنش راپیدا نکرده بود و گوش شنوایی و دست توانایی اورا یاری نکرده بود بگوید و دریا هم ببرد تا جایی که بتواند حس آرامش را با موج هایش برای او بیاورد.