• ورود
  • ثبت نام
  • العربية
  • English
  • youtube
  • twitter
  • facebook
  • عليٌّ اَوَّلُ النّاسِ اِيماناً : حضرت علي عليه‌السّلام اوّلين كسي است كه ايمان آورد.
خانه » مطالب » غدیر خم » داستان
تاریخ انتشار: : ۱۳۹۲/۷/۳۰ ۱۶:۳۳ 2400 مرتبه خوانده شده • منتشر شده در شاخه: داستان
دو نفر برای داوری نزد حضرت علی (علیه السلام) رفتند و عرض کردند: یکی از ما، سه نان و دیگری، پنج نان داشت، شخصی مهمان ما شد و با ما هم خوراک گردید. وقتی او می خواست برود هشت درهم برای آن چه که خورده بود به ما داد و رفت. ما بر سر تقسیم پول به اختلاف افتادیم و کارمان به دعوا کشید. دوست من که پنج نان داشت می گوید پنج درهم مال من و سه درهم مال تو، اما من می گویم که باید هشت درهم را نصف کنیم و هر کدام چهار درهم برداریم، زیرا مهمان از نان های هر دو استفاده کرده است.
بدون نظر
تاریخ انتشار: : ۱۳۹۲/۷/۱۷ ۱۸:۱۱ 2826 مرتبه خوانده شده • منتشر شده در شاخه: داستان
در زمان خلافت حضرت علی علیه السلام در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزد یک مرد مسیحی پیدا شد. حضرت علی علیه السلام او را به محضر قاضی بردند و اقامه دعوی کردند که: این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام.
بدون نظر
تاریخ انتشار: : ۱۳۹۲/۷/۱۵ ۲۰:۲۹ • به روز شده: : ۱۳۹۲/۷/۱۵ ۲۰:۳۰ 1557 مرتبه خوانده شده • منتشر شده در شاخه: داستان
ایام عید بود. در این ایام زن ها جواهرات و زیورآلات خود را مورد استفاده قرار می دهند. دختر حضرت علی (ع) ام کلثوم به خزانه دار بیت المال پیام فرستاد و گفت: اگر در بیت المال از جواهرات چیزی نزد تو است به صورت امانت برای من بفرست تا در روزهای عید استفاده کنم بعدا پس می دهم.
بدون نظر
تاریخ انتشار: : ۱۳۹۲/۶/۱۷ ۲۰:۵۹ 2201 مرتبه خوانده شده • منتشر شده در شاخه: داستان
عقیل برادر حضرت علی (علیه السلام) برای این که حقوقش را زیاد کند از ایشان دعوت کرد که به خانه اش برود. روزی حضرت علی (علیه السلام) به خانه برادر نابینایش رفت. عقیل خوراک مختصری تهیه و وضع خانه و زندگی سخت و فقیرانه خود را به حضرت علی (علیه السلام) نشان داد و عرض کرد: این حقوقی که از بیت المال می گیرم کم است و جواب مخارجم را نمی دهد، خواهش می کنم به من پول بیشتری بپرداز!
بدون نظر
تاریخ انتشار: : ۱۳۹۱/۹/۱۸ ۱۷:۳۷ 3294 مرتبه خوانده شده • منتشر شده در شاخه: داستان
در کتاب مجمع الحدیث آمده است که انس بن مالک عمامه به سر می پیچید در سرش لکه ای سفید بود. از او پرسیدند چیست؟ گفت این لکه در سر من اثر دعای علی- علیه السلام- شده است. گفتند چرا؟ گفت: مرغ بریانی برای رسول خدا- صلی الله علیه وآله و سلم- هدیه آوردند حضرت فرمودند: پروردگارا: محبوب ترین بندگانت را نزد من بفرست تا بیاید و این مرغ را با من بخورد. چیزی نگذشت که علی– علیه السلام- آمد به او گفتم رسول خدا- صلی الله علیه وآله و سلم- به کاری مشغول است که نمی شود تو وارد شوی و دوست داشتم که در این هنگام مردی از قوم من سر برسد.
بدون نظر
تاریخ انتشار: : ۱۳۹۱/۹/۱۴ ۲۱:۱۶ 1527 مرتبه خوانده شده • منتشر شده در شاخه: داستان
روز دوشنبه اواخر ماه ذالقعده بود که من و همسرم برای رفتن به حج سوار هواپیما شدیم. اول وارد مدینه شدیم و بعد از 10 روز ما را به مکه بردند. وقتی وارد خانه خدا شدیم و چشمم به کعبه افتاد ؛ اشک از چشمانم سرازیر شد و خدا را شکر کردم از این که جایی آمده ام که حضرت رسول اکرم- صلی الله علیه و آله و سلم- و امیرالمؤمنین و فرزندانشان – علیهم السلام – در این مکان مقدس قدم گذاشته بودند
بدون نظر
تاریخ انتشار: : ۱۳۹۱/۹/۱۳ ۱۶:۳۰ 1379 مرتبه خوانده شده • منتشر شده در شاخه: داستان
احمدی مدیر یک «شرکت یا کا رخانه» بسیار پُر کار و پُر مشغله است. جلسات بسیاری دارد. مراجعین و تلفن های فراوانی نیز دارد. از جهتی از بیماری قلبی رنج می برد. در یکی از جلساتی که دارد، دچار مشکل حاّد قلبی شده که در نتیجه با نظر پزشکان معالج قرار به عمل ایشان در یکی از بیمارستان های خارج از کشور صورت می گیرد «فکر و خیال سفر، رفتن و این که چه کسی را جانشین کند …»
بدون نظر
تاریخ انتشار: : ۱۳۹۱/۸/۱۶ ۱۵:۵۶ 1669 مرتبه خوانده شده • منتشر شده در شاخه: داستان
او آن قدر با عجله تو کوچه های تنگ پر از شیبِ تندِ محله راه می رفت، که متوجه اطرافیانش نمی شد و با سلام و علیکی، در حالی که سرش پایین بود به سرعت به راهش ادامه می داد. وقتی به در خونه رسید به هِن هِن افتاده بود. عرق پیشونیشو پاک کرد و کلون در خونه رو تند و تند به صدا در آورد ، صدای خسته ای از داخل حیات گفت : کیه اومدم.
بدون نظر
تاریخ انتشار: : ۱۳۹۱/۷/۲۳ ۴:۳۳ 1750 مرتبه خوانده شده • منتشر شده در شاخه: داستان
صبح روز دوشنبه بود که خورشید از پشت کوه بالا آمد. خورشید آن روز خیلی خوشحال بود؛ و با تابش نور؛ همه جا را گرم و روشن کرده بود. برکه ای درمیان دشت بود؛ او رو کرد به آسمان و به خورشید گفت: چه شده این قدر خوشحالی.
خورشید گفت: نمی دانم حال خیلی خوبی دارم؛ احساس می کنم، امروز یک اتفّاق بزرگی خواهد افتاد.
بدون نظر
تاریخ انتشار: : ۱۳۹۱/۷/۱۶ ۲۱:۳۴ • به روز شده: : ۱۳۹۱/۷/۱۶ ۲۱:۴۶ 1791 مرتبه خوانده شده • منتشر شده در شاخه: داستان
از رشته کوه های البرز سرازیر شدیم با جمعیتی انبوه در پوست خود نمی گنجیدم. آیا به آرزویم رسیدم؟ سال های سال بود که منتظر این سفر بودم. هر شب و روز پدر و مادرم برایم از این سفر می گفتند. از اقیانوس بی کران، از آزادی، از دنیایی وصف نشدنی، از زندگی جاویدان، در ضمن از سختی راه و پُر پیچ و خم بودن راه هم می گفتند و از طولانی بودن راه. آن ها مرا نصیحت می کردند. اگر می خواهی به این اقیانوس بی کران برسی باید مقاوم باشی باید مطیع باشی و صبور.
بدون نظر