باز هم با نسیم خیالت امیدوارم و چه روزها که در انتظار این عیدم که شب را میهمان سازم. میهمان یک فنجان محبت، کم است خوب همراه با شاخه گلی سرخ، دشتی از ارغوان، باز هم کم است، سبدی حصیری از گل های نرگس.
یاد باران قطرات شبنم روی گل نیلوفر فواره های خیال.
میهمان یک نوای دل نشین، آهنگ ملایم رود همراه با غزل خوانی مرغ عشق، نغمه سرایی طوطی، پای کوبی دارکوب، نورافشانی طاوس، چرخ افشانی شاپرک همراه پروانه، تسلیم هر چه ستاره است برای نورافشانی، هر چه باد است برای نسیم پراکنی و موهای مشکی افشان ساختن، می خواهم شب را میهمان کنم، میهمان خانه چوبیم، حیاطش را آب پاچیده ام، گل هایش شکفته، برگ هایش رنگ خزان نیست، صدای خش خش عابران، غروب سرخ در هیجان، نه همه اش بهار است، سپیده و گل یاس است، شمشادها چوبی های قهوه ای خانه ام را پوشانده اند، تختش فرشی قرمز، سماوری زغالی، بوی دود چایی دم کشیده، بوی قلیان، کنارش حوض کوچک، شمعدانی ها سر درهم، شب آیا به میهمانی خانه من هم می آید؟ در میان قاب چوبی میخ کوب گشته به اطاقم، اسمی مرا به امید دعوت می سازد:
«السلام علی ساقی اولیائه مِن حَوضِ النبی المختار صلی الله علیه وآله»
چون دوست دارم آن یدالله را، با او که هستم همه چیز نور است. خاطره است. هوا اکسیژن دارد. گل بوییدن دارد. زندگی رنگ دگری دارد. اخم شکستن دارد. و امید در تمام سلول های بدن راه دارد.
سکینه ابراهیمی