روز دوشنبه اواخر ماه ذالقعده بود که من و همسرم برای رفتن به حج سوار هواپیما شدیم. اول وارد مدینه شدیم و بعد از 10 روز ما را به مکه بردند. وقتی وارد خانه خدا شدیم و چشمم به کعبه افتاد ؛ اشک از چشمانم سرازیر شد و خدا را شکر کردم از این که جایی آمده ام که حضرت رسول اکرم- صلی الله علیه و آله و سلم- و امیرالمؤمنین و فرزندانشان – علیهم السلام – در این مکان مقدس قدم گذاشته بودند
یک روز برای انجام کاری از هتل خارج شدم بعد از مقداری راه متوجه شدم مرد لاغر اندامی با چهره تیره برروی زمین نشسته و ناله می کند، و روی پایش را می مالد. به او گفتم چه شده آن مرد افغانی که کمی فارسی بلد بود گفت: پایم پیچ خورده من به او کمک کردم و او را به درمان گاه بردم.
در هنگام برگشتن از درمان گاه به او گفتم: تو کجا زندگی می کنی؟ او گفت: من در افغانستان یک کشاورز هستم، و هشت فرزند دارم. گفتم: من هم یک ایرانی هستم؛ که در دهی که زندگی می کنم یک خواربار فروشی دارم و شیعه مذهب هستم. همه مرا مشهدی رضا صدا می زنند. پرسیدم: تو چطور؟ گفت: من سنی مذهب هستم. خلاصه در بین راه کلی صحبت کردیم. او در میان صحبت هایش این گونه بیان می کرد، که پیامبر برای خود جانشینی انتخاب نکرده است.
من از حرف او خیلی ناراحت شدم. گفتم ببین من در دهی که زندگی می کنم، مغازه ام را به شخصی مورد اطمینان سپرده ام. و بعد داستانم را برای آن حاجی افغانی این گونه نقل کردم: در دهی که ما زندگی می کنیم، بیشتر مردم کشاورز و مسن هستند. من در آن ده، مغازه خواربار فروشی دارم. و همه اهالی آن ده وسایل مورد نیاز خودشان را از من خریداری می کنند.
یک روز صبح، یکی از اهالی ده که مردی باسواد بود؛ روزنامه ای در دست داشت، و به مغازه من می آمد، و خیلی خوشحال بود. پرسیدم چه شده؟ گفت: مشهدی رضا امسال شما به حج مشرف می شوید. من خیلی خوشحال شدم، و فورا این خبر را به خانواده ام رساندم. اما از یک طرف ناراحت و نگران بودم. چون نمی دانستم در این مدت که نیستم مغازه را به چه کسی بسپارم! . پیش خود گفتم: من کسی را می خواهم که از صبح اول وقت تا آخر شب باشد، و با مشتری خوش برخورد باشد. و برای خریدن جنس مغازه وارد باشد و از همه نظر به او اعتماد داشته باشم و حتی از توانایی جسمانی خوبی هم برخوردار باشد، تا برای نقل و مکان کردن اجناس از عهده اش بر بیاید.
خلاصه از همه نظر مطمئن باشم وگرنه زحمت چندین ساله ام آسیب می بیند. و این که نمی توانم مغازه ام را ببندم چون در این ده فقط همین یک مغازه است و مردم تمام احتیاجاتشان را از این طریق رفع می کنند. پیش چند نفر از اهالی ده رفتم و با آنان مشورت کردم ولی هر کسی را که آن ها پیش نهاد می دادند یا حساب کتاب بلد نبود، یا توانایی جسمانی نداشت، یا با مردم خوش برخورد نبود. خلاصه؛ یک جای مساله ناقص بود.
شب موقع بازگشت به خانه؛ یک دفعه یادم آمد یک سال و نیم پیش یک پسر جوانی از خود اهالی ده پیش دستم مدتی کار می کرد ولی به علت دوره سربازی به شهر رفته بود جریان را برای خانومم تعریف کردم و از او خواستم به خانه مادرش برود و موضوع را برایش بگوید خلاصه بعد از پرس و جو فهمیدم که او قبل از این که ما به حج برویم از سربازی برمی گردد. در این مدت که ما نیستیم با خیال راحت؛ شخص مورد اطمینان خود را جایگزین خودم: گذاشته ام.
ای برادر مسلمانم! این ادعّای تو حتی برای یک فرد معمولی عاقلانه به نظر نمی رسد. شخصی مانند من برای مغازه اش؛ یا یک رییس کارخانه ای برای کارخانه اش، چه رسد به پیامبر و امتش و دینش. پیامبری که خود؛ وصیت را تشریع کرده چطور مسلمین را به حال خودشان رها کند؟ و در مورد مهم ترین و سرنوشت سازترین امور وصیت نکند و از دنیا برود؟
کشاورز افغانی به فکر فرو رفت و در دل خود گفت: من هم مزرعه ای داشتم و او را به خواهر زاده ام سپردم و هر فردی را که دیگران توصیه می کردند، مناسب نبودند و نپذیرفتم. حالا می فهم، این حاجی شیعی ایرانی واقعا منطقی می گوید.
آری پیامبر اکرم- صلی الله علیه وآله وسلم- فرمود: من دو چیز گران بها در میان شما گذاشتم کتاب خدا و عترتم« اهل بیت- علیهم السلام- » تا وقتی که با این دو تمسک جویید هرگز پس از من گمراه نگردید.