او آن قدر با عجله تو کوچه های تنگ پر از شیبِ تندِ محله راه می رفت، که متوجه اطرافیانش نمی شد و با سلام و علیکی، در حالی که سرش پایین بود به سرعت به راهش ادامه می داد. وقتی به در خونه رسید به هِن هِن افتاده بود. عرق پیشونیشو پاک کرد و کلون در خونه رو تند و تند به صدا در آورد ، صدای خسته ای از داخل حیات گفت : کیه اومدم.
وقتی در باز شد با خوشحالی گفت : بالاخره رفتنی شدم. باورم نمی شه. این محبوبه بود که مرتب ازش می پرسید چی شده ؟ دِ بگو ، داره نفسم بند می یاد. و اون کنار حوض نشست و آبی به صورتش زد و گفت : امشب که رفتم مسجد بعد از نماز حاج کمال بالای منبر یه جور دیگه حرف می زد. یه جوری که دل منو برد، به جایی که همیشه آرزو داشتم برم.
به کلی از خاطرم رفته بود. امشب شب قرعه کشی سالانه بود و همه منتظر بودند تا ببینند اون آدم خوش سعادت کیه. آب دهنشو فرو داد و گفت : حاج آقا به سید رضا کوچولو گفت : بیاد و یکی از اسم ها رو از تو جعبه در بیاره و در کمال ناامیدی...
محبوبه حرفشو قطع کرد و گفت : خدایا شکرت ، اسم من در اومد و اون سرشو به علامت تایید تکان داد ....
سینی چایی رو روی کرسی گذاشت و گفت : بفرمایید .
مشهدی عباس دستشو زیر چونش گذاشته بود و به فکر فرو رفته بود . محبوبه زن ساده و با ایمانی بود و از تمام پایین و بالای زندگی فقط یه چیز بلد بود ، اونم چشم ، با یک سوال فکرش رو باز کرد و گفت : چی می خوای سوغات بیاری ، برای من ، راضیه ... عبدالرضا
«راضیه» دختر عزیز کرده ی اونا بود که خدا بعد از چند سال آرزوی بچه دار شدن و نذر و نیاز پیش بی بی سکینه به اون ها داده بود ، مهربون و خوشگل و با ایمان ، سال آخر دبیرستان .
«عبدالرضا» قضیه زندگی اونو و به دنیا اومدنشو همه می دونستند . اون بردارزاده ی مشهدی عباس بود که نه پدر داشت ، نه مادر. اونا قبل از این که خدا راضیه رو بهشون بده ، اونو به فرزندی قبول کرده بودن. مادرش از ایمان و عفت زبان زد فامیل و محل بود و باباش روحانی. هر دوی اونا تو یه حادثه دلخراش از دنیا رفته بودند . همه محل اعتقاد داشتن که اگر نذری برای اونا بکنند، و تا سر قبرشون برن، برای مشکلاتشون راه و چاره پیدا می شه و عبدالرضا هم پسر رعنای همون¬ها بود، که در سال دوم دانشگاه درس می خوند.
مشهدی عباس به خودش اومد و گفت: چی، راستی راضیه کجاست؟ محبوبه گفت: جواب منو ندادی و اون گفت: چشم رو چشمم.
- محبوبه: راضیه رفته پیش کبری (دختر لیلاخانم مستاجرمون) بهش ریاضی یاد بده، عبدالرضا هم توی اتاقشه، تو حیاط پشتی، فکر نمی کنم متوجه اومدنت شده باشه، چاییت سرد شد.
+ مشهدی عباس: دستت درد نکند
- محبوبه: چرا اینقدر تو فکری
+ و اون آهی کشید و گفت: تو این مدت که نیستم شما چه کار می کنید، مغازه چی، مشتریا، کارهای خیریه...
- محبوبه ( پاشد و استکان ها رو برداشت) و گفت: خدا بزرگه، پاشو استراحت کن، هنوز وقت داری بهش فکر کنی ( و از اتاق بیرون رفت )
ولی اون هنوز فکر می کرد. این اولین بار بود که اون ها را این قدر تنها می گذاشت، رفت دم پنجره و به حیاط پشتی نگاهی انداخت، ولی چراغ اتاق عبدالرضا خاموش بود. با لبخندی رضایت آمیز سرشو تکان داد و چراغ اتاق رو خاموش کرد. امشب خیلی زود به رختخواب رفت صبح با صدای تق تق در پنجره اتاق، از سر جانمازش بلند شد و رفت دم در، عبدالرضا بود با یک نون سنگک خشخاشی.
+ عبدالرضا : مبارکه ( مصافحه و روبوسی کردند) و سلام کرد.
- مشهدی عباس: علیک سلام، بیا تو.
+ نه دست شما درد نکنه باید برم مسجد. کلاس قرآن برای بچه های محل گذاشتم، بعدشم بهشون قول دادم ببرمشون کوه.
- التماس دعا؛ ولی بعد از اذان مغرب کنار حوض مسجد قرارمون، کار واجب دارم.
+ چشم عمو، سلام برسونید.
- خدا به همراهت ...
مشهدی عباس که کم کم داشت حاج عباس می شد، با صدای بلند خداحافظی کرد و در را بستُ و اومد تو کوچه، هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود، که صدای با ابهتی گفت: (ترسم نروی به کعبه، ای اعرابی) و بعد شروع به خندیدن کرد. کل قاسم بود. دستشو گذاشت رو شونة اون و گفت: التماس دعا، کی به سلامتی عازمی. علیک سلام، ان شاء الله روزی شما، هنوز معلوم نیست، گفتند به شما خبر می دهیم. کل قاسم که مرد فهمیده و دنیا دیده¬ای بود گفت: خوب مغازه عامٌ المنفعه را چه کار می کنی مشهدی عباس؟ حتما می سپاری به عبدالرضا، البته که چون شایسته ولایق است، و اون گفت: تا خدا چی بخواهد. و دستی به کل قاسم داد و شروع به حرکت کرد.
درونش پر از شعف شده بود حرف های کل قاسم به عنوان اولین کسی که صبح دیده بود، خاطرشو آروم کرده بود. یک دفعه ، سید رضا پرید جلوش و گفت: سلام حاج عباس، و اون خندید و گفت: سلام شیطون، سید رضا گفت: وقتی دیشب برای ننم تعریف کردم که اسم شما در اومده خیلی خوشحال شد و گفت: [خدا را شکر]، الحمدُ لله. ولی تو این مدت که در مغازه بسته است، از کی جنس بخریم. آره، می خواهید در مغازه را ببندید، پس من از کی شکلات و بیسکویت و... بخرم.
دستی روی سر رضا کوچولو کشید و گفت: ای شیطونِ شکمو، نترس جیره تنقلات تو سر جاشه و خندید و به راهش ادامه داد. وسط های کوچه، سلام بلند ننة اکبر اونو به خودش آورد. گفت: مشهدی عباس ، خیرِ انشاءالله به سلامتی کی عازم سفری. می¬گم ، اکبرم غلام شماست. تو این مدت که نیستی، به جای شما وایسه مغازه چی می¬شه، درهمسایگی این چیزها پیش میاد .
اون که از اکبر و دار و دسته¬اش دل خوشی نداشت دستی تکان داد و سرش را زیر انداخت و رفت. وقتی فکر می کرد می¬دید عبدالرضا از هر جهت شایسته است. از زرنگی، کاردانی، و... که یک دفعه صدای کلفت اوس غلوم حواسشو پرت کرد. من جای تو باشم وسایل مغازه را حراج می زارم تا از بین نره. تو این دوره زمونه به کسی نمی شه اعتماد کرد. البته من شخصاً غلامتونم، برگشتی هم خدا بزرگه . جاخورده بود، سلام نکردة اونو جواب داد و گفت: علیک سلام تا ببینم خدا چی می خواد.
تا برسه در مغازه هزار و یک جور آدم اونو دیدند و سلام علیک کردند و فکرهای جور واجور به ذهنش انداختند. درست است که مغازه اش کوچک و ساده بود ولی تا چند محل اون طرفتر می شناختنش. هنوز سقف هاش گنبدی شکل بود و یخچال قدیمی داشت.
پوسترهای پوست پوست شده شمایل امیرالمؤمنین، و خیریه مکتب الزهرا گوشه راست مغازه روی دیوار، و هزار و یک چیز قدیمی و تازه که برای خودش و بلکه همه خاطره انگیز بود. آخرین مشتری رو که راه انداخت دیگه نزدیکه غروب بود، در مغازه را بست. دیگه کم کم باید می رفت، مسجد. با عبدالرضا دم حوض قرار داشت.
وقتی مسح پاشو کشید، خم کمرشو صاف کرد. بالای سرش قد رشید عبدالرضا ایستاده بود که با صدای دلنشینش گفت: عمو جون سلام. در خدمتم. با هم وارد شبستان شدند. وقتی دستاشون رو به نشانة قبولی نماز به هم جفت کردن، مشهدی عباس دستای عبدالرضا رو رها نکرد و گفت: می دونم که خوب می دونی عزیز کرده منی. من هر چی داشتم و نداشتم به تو یاد دادم. هر فوتی از کاسبی بود بلد شدی. و می دونی که امشب برای چی اینجا خواستمت.
محبوبه و راضیه مثل ناموس خودتن، راضیه نشون شده توست. عبدالرضا عرق شرم روی پیشونیشو پاک کرد و گفت: شما بزرگ وارید.و اما مغازه که تو می دونی یه مغازة ساده نیست، دست به دست گشته. بزرگون فامیل و محل، رفت و آمد عامه مردم، صندوق خیریه ، امانتی های مردم، همه و همه رو به دست تو سپردم. من از سن کم تو هراسی ندارم، ولی یه عده تو محل از کوچک و بزرگ هستن که یه جورایی ممکنه تو کارت مشکل ساز بشن .
عبدالرضا سرشو به نشانه رضایت و قبول مسولیت پایین انداخت. مشهدی عباس ادامه داد: ولی این که تو از بقیه داناتر و عادل تری بر کسی پوشیده نیست. هر چند بخواهند که بپوشوننش. به غیر از این، عدم انتخاب تو، که رفتار و عمل کردت حجت بر بقیه شده، یه جور نادانی به حساب می یاد.
صدای رسای علی اونو به خودش آورد و گفت: بابا بقیه اش را نمی گی. عبدالرضا دستای علی، پسرشو، فشار داد و گفت: اونشب زیر اون گنبد آبی عموم فقط نیومده بود که این حرفها رو به من بزنه. اومده بود سنگینی (بار امانتی ) رو از روی شونه هاش برداره که عمر پدرم قد نداده بود به خودم بده. امانتی که در عین این که سنگینی و نگهداریش سخت است، ولی راه گشاست و چراغ راه.
علی که خیلی کنجکاو شده بود، پرسید چی بابا، بگو دیگه، و اون با این سوال شروع کرد: می دونی برای چی اسمت رو علی گذاشتم، علی سرشو زیر انداخت و گفت: همیشه می گفتی برات می گم. حرف علی رو قطع کرد و گفت: امشب وقتشه.
چشماشو بست تا راحت¬تر بتونه گذشته را بگه، اونشب مشهدی عباس، کنار همه دلهره هایی که داشت یه چیزی به من گفت: که نگهداریش مهم تر و واجب تر بود .
گفت: چقدر دلشوره های من، برای نگهداری از زن و بچه و مغازه برای تو قابل فهم است و چقدر خودت را نسبت به درست ادا کردن این سپرده، مسول می دونی. و من سر تکون دادم. .همه خوب می دونند، حتی رضا کوچولو هم می دونه، نه بستن مغازه درست است و نه سپردن به غیر شایسته اش، باید باز باشه و خیر و برکت را برای دیگران بیاره. پس چه جوری ممکن و پذیرفته می شه، که وقتی برای سفری که امید بازگشت داریم، این همه احتیاط در حق خودمون و برای دیگران انجام می دیم.
رسول خدا(ص)را که عقل کل عالم، تدبیر کننده همه کارهاست، و رحمتی برای همه مردم و پدری دلسوز است، ما رو رها کنه به دست غیر اهلش بسپاره. هرگز، هرگز چنین نیست. او برای ما، سعادت و دین ما و... شور می زنه و به فکرمون است. و بهترین ، مهربان ترین و عاقل ترین رو انتخاب کرده و ما باید بر این یوق محبت سر تسلیم فرود بیاریم.
بعد گفت: که اگر بخواهی بگی با ارزش ترین چیزی که تو زندگیت داری چیه؟ اگر بگی چی شد که اولین و بهترین انتخاب من شدی، میدونی و می دونم که ایمانت بود. همون که امروز تو را جانشین من کرد، منو می فرسته مکه، راضیه رو حافظ قرآن کرده و...
از آسمون آبی ایمان که پرواز کردن را توش یاد گرفتی، اونی که بدون اون نه تو نه هیچ کس دیگه هیچ چیز نداره،َ همون که از پایداری و وفاداری خسته یک خانم بزرگ آسمونی... از سپردن امانت هستی دست یک راد مرد همیشه خدایی و از شهادت یک به یک عزیزاشون تا رسیدن به من و تو حفظ شده کم کم داشتم حرف هاشو و حرف های روحانی محل رو بیشتر از گذشته می فهمیدم، صدای روضه مداح هایی که فریاد مردها رو بلند می کرد وقتی اسم حضرت زهرا(س) را به یاد می آورد، و به سرو صورت زدن زن ها رو وقتی از مظلومیت دل خسته امیرالمومنین می گفت، داستان غدیر که تو ذهن های جوون های محل و حتی خودم رنگ و بوی خاک گرفته بود،
اگر امروز اسم تو را علی گذاشتم برای این که یادم نره و یادت نره که هر چی دارم و ندارم از پدری و پیشوایی همون آقایی است که در نهایت شایستگی و لیاقت برای پذیرفتن مسولیتی که رسول خدا بزرگ ترین،خطیرترین رسالت خودشون رو معرفی اون به عنوان مسول همه ی امور دنیایی و آخرتی همه مردم جهان تا روز ابد می دونستند، از ایشان شاید حالا قابل فهم تر از همیشه برات باشه، بیان پی در پی رسول خدا از ابتدای پیامبری خود تا آخرین روزهای زندگی مبارکش برای معرفی و اثبات و شناساندن این حق بزرگ همه ی مردم به حق دارترین، و حق گوترین مرد عالم راستی که سنگین و شیرین، و تلخ می شه که به دست غیر حق دارش بیفتد، یه مغازه فکسنی اگه درست سپرده نمی شد امروز ازش حسینیه و صندوق خیریه شهر درست نمی شد چه برسه به اون چیزی که اگر یه جایی از تاریخ درست بیان نشه ، تنها درست بیان بشه دست چند هزار آدم میگیره تا می بره دم در خوشبختی دنیایی و آخرتی ، از این همه چه کنم چه کنم و سرگردونی نجاتشون می ده و...
این حرف های مشهدی عباس بود که اون روز منو به مسو لیتم شجاع کرد، احساس این که می تونم به کسی تکیه کنم که صاحب همه چیزاست و همه چیز رو می دونه و از من به خود شایسته تر و... انتخاب شایسته ترین فرد برای اداره امور و به خصوص امور خطیر و لازم زندگی مردم لازم و ملزوم زندگی های آدم هاست که با یک قدرت ماورایی مطمئن باشد وبه همت وتلاش بقیه انو مستدام کند.
علی که به قاب روی دیوار که نوشته شده بود( علیٌ مع الحقُ و الحقُ مع علی) خیره شده بود، شروع کرد به حرف زدن، من هم الان چیزی رو در خودم احساس می کنم که خیلی وقته دارمش ولی فراموشش کردمَ، حالا می فهمم که چرا هر سال غدیر خونمون جشن می گیریم چرا برای خوندن خطبه غدیر این قدر دست و پا می زنید.
چی شد که این طور زمین خورده و دست آویز این در شدید، و ادامه داد، منم الان این امانتو روی شونه هام احساس می کنم، چیزی که برای نگهداریش بیشتر باید بدونم، درست و مستند جریان غدیر رو باید مطالعه کنم دیگه دست های توانای حضرت رو نمی تونم تو دست هام به نشانه بیعت بفشارم، اما بابت همه ی حق هایی که به گردنم و به دوش همه ی مردم هست.
تمام تلاشمو برای اثبات، نگهداری، و فراموش نشدن این حق مسلم غصب شده می کنم، حقی که راه را از چاه نشونم داد بدون این که من برای شناختن و حفظش کاری کرده باشم، حاجت و خواسته هامو به هیچ داد و من همون شاگرد خُرد شما و کسانی می شوم که شیرینی و حلاوت این حقیقت را به کامم گواراتر کردید و به راستی که عمو جون عباس راست می گفت: وقتی برای نگهداری یک قسمت از زندگیمون این قدر نیاز به تدبیر و عقل هست پس باید تلاش و همت کنیم برای نگهداری حقانیت کسی که بهترین است، و معرفی و بیان کنیم و تمام توان را به کارببریم تا پایداری ابدیش به دست آن رادمرد آسمانی.
ان شاء الله