شب چادر سیاه رنگ پر ستاره خود را بر سر کشیده و ماه هم چون حبابی نورانی به در و دیوار شیشه اطاق می کوبد.
صدای نسیم از لا به لای روزنه های پنجره به درون می خیزد. سرمای نیمه شب دستانم را کرخ و بازوانم را لرزان قرار داده،
دلم می خواست تمام سرمای هوا به درونم را ه می جُست. ولی خواهرم آن چشمان تب دراش را دیگر نمی گشود و از
سرما شکایت نمی کرد.