او آن قدر با عجله تو کوچه های تنگ پر از شیبِ تندِ محله راه می رفت، که متوجه اطرافیانش نمی شد و با سلام و علیکی، در حالی که سرش پایین بود به سرعت به راهش ادامه می داد. وقتی به در خونه رسید به هِن هِن افتاده بود. عرق پیشونیشو پاک کرد و کلون در خونه رو تند و تند به صدا در آورد ، صدای خسته ای از داخل حیات گفت : کیه اومدم.