يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين(67)
ترجمه آيهاى فرستاده ما آنچه را از ناحيه پروردگار بتو نازل شده برسان و اگر نكنى(نرسانى)اصلا پيغامپروردگار را نرساندى و خدا تو را از(شر)مردم نگه مىدارد زيرا خدا كافران را هدايت نمىفرمايد(بهمقاصدشان نمىرساند)(67).
بيان آيهمعناى آيه صرفنظر از سياقى كه آيات قبل و بعدش دارند روشن و ظاهر است، زيرا درآيه دو نكته بطور روشن بيان شده يكى دستوريست كه خداى تعالى به رسول الله(ص)داده است(البته دستور أكيدى كه پشت سرش فشار و تهديد است)به اينكهپيغام تازهاى را به بشر ابلاغ كند، و يكى هم وعدهاى است كه خداى تعالى به رسول خود داده كهاو را از خطراتى كه در اين ابلاغ ممكن است متوجه وى شود نگهدارى كند، ليكن كمى دقتدر موقعيتى كه آيه دارد آدمى را به شگفت وامىدارد، زيرا آيات قبل و بعد آن همه متعرضحال اهل كتاب و توبيخ ايشانند به اينكه آنان به انحاء مختلف از دستورات الهى تعدى
كردهاند، و محرمات الهى را مرتكب
شدهاند، و اين مضمون با مضمون آيه مورد بحث هيچارتباط ندارد، چه آيه قبلى آن آيه"و لو انهم اقاموا التورية و الانجيل و ما انزل اليهم منربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم" (1) است كه روى سخن در آن با اهل كتاباست، و آيه بعدى هم آيه"قل يا اهل الكتاب لستم على شىء حتى تقيموا التورية والانجيل و ما انزل اليكم..." (2) است كه خطاب در آن نيز به اهل كتاب است، علاوه دقت درجملات خود آيه مورد بحث تعجب آدمى را در اينكه چطور هيچ ربطى بين اين آيه و آيات قبل وبعدش نيست؟!!زيادتر مىكند، و اگر آيه مورد بحث به همين ترتيبى كه فعلا با ساير آيات قبلو بعد خود دارد نازل شده باشد و همه داراى يك سياق بوده باشند در اينصورت از مجموع آنهااين مطلب بدست مىآيد كه اين دستور مؤكد به رسول الله(ص)براى تبليغ پيغامىاست كه خدا در خصوص اهل كتاب نازل فرموده .
مراد از"ناس"در آيه شريفه، يهود نيست و موضوع ماموريت جديد امرى بسيار مهم و خطير مىباشد
و از جهت وحدت سياق بطور متعين مراد از آن پيام، همان چيزى خواهد بود كه در آيهبعدش فرموده: "و ما انزل اليكم من ربكم ـ و آنچه از جانب پروردگارتان بسوى شما نازلشده"ليكن سياق خود آيه به هيچ
وجه با اين احتمال سازگار نيست، و اين ناسازگارى دليل براينست كه اين آيه جايش اينجا نيست، وجه ناسازگارى آن اينست كه از جمله"و الله يعصمكمن الناس "بر مىآيد حكمى كه اين آيه در صدد بيان آنست و رسول الله(ص)
مامور به تبليغ آن شده، امر مهمى است كه در تبليغ آن بيم خطر هست يا بر جان رسول الله و يا برپيشرفت دينيش، و اوضاع و احوال يهود و نصاراى آنروز طورى نبوده كه از ناحيه آنان خطرىمتوجه رسول الله(ص)بشود تا مجوز اين باشد كه رسول الله(ص)دست از كار تبليغ خود بكشد، و يا براى مدتى آنرا به تعويق بيندازد و حاجت به اين بيفتد كهخدا به رسول خود ـ در صورتى كه پيغام تازه را به آنان برساند ـ وعده حفظ و حراست از خطردشمنش را بدهد، علاوه بر اين، اگر اين خطر، چشم زخمى بوده كه احتمالا ممكن بوده كه ازاهل كتاب به آن جناب برسد جا داشت اين سوره در اوايل هجرت نازل شود، زيرا دراوايلهجرت كه رسول الله(ص)در شهر غربت و در بين عده معدودى از مسلمين آنشهر بسر مىبرد از چهار طرفش يهوديان او را محصور كرده بودند، آنهم يهوديانى كه با حدت وشدت هر چه بيشتر به مبارزه عليه رسول الله(ص)برخاسته و صحنههاى خونينىنظير خيبر و امثال آن براه انداختند،
اگر در آيه مورد بحث مراد از"ناس"يهود بود جا داشت درآنروزها اين آيه نازل شود، ليكن نزول اين سوره در اواخر عمر شريف آن حضرت اتفاق افتاده كههمه اهل كتاب از قدرت و عظمت مسلمين در گوشهاى غنودهاند، پس بطور روشن معلوم شد كهآيه مورد بحث هيچگونه ارتباطى با اهل كتاب ندارد، علاوه بر همه، در اين آيه تكليفى كه ازسنگينى، كمرشكن و طاقتفرسا باشد به اهل كتاب نشده تا در ابلاغ آن به اهل كتاب خطرىاز ناحيه آنها متوجه رسول الله(ص)بشود.
از همه اينها گذشته در سالهاى اول بعثت، رسول الله(ص)مامور شدتكاليف بس خطرناكى را گوشزد بشر آنروز سازد، مثلا مامور شد كفار قريش و آن عربمتعصب را به توحيد خالص و ترك بتپرستى دعوت كند، مشركين عرب را كه بسيار خشنتر وخونريزتر و خطرناكتر از اهل كتابند به اسلام و توحيد بخواند، اين تهديد و وعدهاى كه امروز بهرسول الله(ص)مىدهد آنروز نداد، معلوم مىشود پيغام تازه، خطرناكترينموضوعاتى است كه رسول الله(ص)به تازگى مامور تبليغ آن شده است.
علاوه بر آنچه گفته شد آياتى كه متعرض حال اهل كتابند قسمت عمده سوره مائده راتشكيل مىدهند، و اين آيه هم بطور قطع در اين سوره نازل شده است، و يهود همچنان
كه گفتهشد در موقع نزول اين سوره داراى قدرت و شدتى نبودند، آن قدرت و شوكت سابق خود را ازدست داده و آن آتش، رو به خاموشى مىرفت، غضب و لعنت پروردگار هم شامل حالشان شدهو هر آتش افروزى و فتنهاى به پا مىساختند، خداوند آن را خنثى و خاموشش مىكرد، با اينحال چه معناى صحيحى براى اينكه رسول الله(ص)در دين خدا از يهود بترسدمىتوان تصور كرد؟!و با اينكه ايام نزول اين سوره ايامى است كه يهود به طوع و رغبت به حظيرهاسلام قدم مىگذارد، و يا مانند نصارا به حكومت اسلام جزيه مىدهد، چه وجهى براى ترسرسول الله(ص)از يهود مىتوان جست؟و چه معنائى براى اينكه خداى تعالى اورا در اين ترس محق بداند و به وعده حمايت خود دلگرمش سازد مىتوان يافت؟!با آن همهمواقف خطرناك و موقعيتهاى وحشتزائى كه سابق بر اين داشت؟!
بنا بر اين هيچ شك و ترديدى نيست كه اين آيه در بين آيات قبل و بعد خود اجنبى وسياق آن با سياق آنها دو تا است، اين معنا كه روشن شد اينك به تجزيه و تحليل خود آيهمىپردازيم :
آيه شريفه از يك امر مهمى ـ كه يا عبارتست از مجموع دين و يا حكمى از احكام ـ آن
كشف مىكند.و آن امر هر چه هست امرى است كه رسول الله(ص)از
تبليغ آنمىترسد، و در دل بنا دارد آن را تا يك روز مناسبى تاخير بيندازد، چه اگر ترس آن جناب وتاخيرش در بين نبود حاجتى به اين تهديد كه بفرمايد: "و ان لم تفعل فما بلغت رسالته"نبود، و لذا در آيات اول بعثت هم كه آن جناب را به تبليغ احكام تحريك مىكند تهديدى ديدهنمىشود.بلكه بر عكس لحن آنها خيلى ملايم است، مثلا در سوره"علق"مىفرمايد: "اقرءباسم ربك الذى خلق ..." (3) و در سوره"حم سجده"مىفرمايد: "فاستقيموا اليه و استغفروهو ويل للمشركين" (4) و در سوره"مدثر"مىفرمايد: "يا ايها المدثر قم فانذر" (5) و امثالاين آيات.
خطرى كه رسول الله(ص)از آن نگران بوده خطر جانى نبوده بلكه پيامبر(ص)از خطر اضمحلال دين بيمناك بوده است
گفتيم رسول الله(ص)خطرات محتملى در تبليغ اين حكم پيش بينىمىكند ليكن اين خطر خطر جانى براى شخص آن جناب نيست، زيرا آن جناب از اينكه جانشريف خود را در راه رضاى خدا قربان كند دريغ نداشت، آرى او أجل از اين است كه حتىبراى كوچكترين اوامر الهى از خون خود بخل ورزد، ترس او از جان خود مطلبى است كه سيرهخود آن جناب و مظاهر زندگى شريفش آنرا تكذيب مىكند، علاوه بر اين، خداى تعالى، خوددر كلام كريمش بر
طهارت دامن انبياء از اين گونه ترسها شهادت داده و فرموده: "ما كانعلى النبى من حرج فيما فرض الله له سنة الله فى الذين خلوا من قبل و كان امر الله قدرامقدورا الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا" (6) و در باره نظائر اين فريضه فرموده: "فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مؤمنين" (7) و نيز عدهاى ازبندگان خود را به اين خصلت ستوده كه با اينكه دشمن آنان را تهديد كرده مع ذلك جز از خدا از
احدى باك ندارند و مىفرمايد: "الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهمفزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل" (8) و اين حرف هم از غلطهاى واضح است كه كسى(العياذ بالله)بگويد رسول خدا براى اينكه مبادا چشم زخمى به وى برسد انجام امر خدا رابه تعويق بيندازد، زيرا برگشت اين توهم و خيال لابد به اين است كه اگر رسول الله امر خدا راامروز انجام دهد او را خواهند كشت و در نتيجه كار خدا زمين خواهد ماند، و اين حرف خودغلط فاحشى است، زيرا به فرض اينكه رسول الله(ص)هم چشم زخمى مىديدخدا كارش زمين نمىماند، و با اينكه سبب ساز در عالم او است و با اينكه در قرآن كريم ازرسول الله(ص)سلب استقلال در تاثير را
كرده و فرموده: "ليس لك من الامرشىء"آيا از پيش بردن كار خود به وسائل مختلف ديگر عاجز است؟!پس نمىشود خطرمحتمل، خطر جانى رسول الله باشد و ليكن ممكن است آن خطر را خطر اضمحلال و از بين رفتندين دانست، به اين بيان كه بيم آن مىرفت اگر آن جناب عمل تبليغ آن پيغام را در غير موقعانجام دهد او را متهم سازند، و هو و جنجال راه بيندازد و در نتيجه دين خدا و دعوت او فاسد وبى نتيجه شود، و اين گونه اجتهادات و مصلحتانديشىها براى آن جناب جايز بوده است واسم اين مصلحت انديشى را نبايد ترس از جان گذاشت.
اين احتمال كه آيه در اوايل بعثت نازل شده و مراد از: "ما انزل"مجموع دين باشد مردود است
از اينجا معلوم مىشود احتمال اينكه آيه در اوايل بعثت نازل شده همانطور كه بعضى ازمفسرين اين احتمال را دادهاند (9) احتمال صحيحى نيست، براى اينكه اين احتمال با جمله"والله يعصمك من الناس"سازگار نيست .زيرا در اول بعثت هنوز دين تبليغ نشده تا در تبليغ اينامر مهم بيم از بين رفتن دين و هدر رفتن زحمات پيامبر وجود داشته باشد، لابد همان خطر جانىو در نتيجه زمين ماندن كار خداست كه آنهم گفتيم احتمال غلطى است، علاوه بر اين اگر مراداز"ما انزل
اليك من ربك"اصل دين يا اصل و فرع آن باشد آيه لغو و برگشت معناى آن بهجمله معروف"آنچه در جوى مىرود آب است"خواهد بود.زيرا معناى آيه اين مىشود: هاناى رسول!ابلاغ كن دين را زيرا اگر ابلاغ نكنى دين را ابلاغ نكردهاى دين را، بعضىهاگفتهاند ممكن است به همين احتمال سر و صورتى داد و گفت مراد از جمله: "ما انزل"همان
دين باشد چيزى كه هست آيه از قبيل گفتار ابى النجم باشد كه گفته: "انا ابو النجم و شعرىشعرى ـ منم ابو النجم و شعر من همان شعر من است"كه در بلاغت و فوق العادگى معروفاست.
و بنا بر اين معناى آيه مذكور چنين خواهد شد: اگر رسالت را ابلاغ نكنى دچاراين شفاعت خواهى شد كه در تبليغ و سرعت عمل در انجام امر خداوند سبحان با آن همهتاكيدى كه همراه داشت اهمال و كوتاهى كردهاى، كما اينكه شعر ابى النجم هم اين معنا راداشت كه: شعر من همان شعرى است كه به بلاغت و برترى شناخته شده است.همين معنا راداشت (10) .ليكن اين توجيه هم صحيح نيست، زيرا اين نكتهاى كه در كلام ابو النجم است درجائى مستحسن است كه مقام اطلاق و تقييد و عام و خاص و نظائر آن باشد، به اين معنا كه درجائى كه شنونده خيال كرده يكى از افراد عام يا مطلق يا
يك فرد در برههاى از برهههاى زماناز تحت عموم افراد يا عموم زمانها بيرون شده گوينده براى رفع اين توهم مىگويد: اين فردكما فى السابق در تحت عموم باقى است، مثلا معناى شعر ابى النجم اين است كه خيال نشودقدرت و قريحه شعرى من فرسوده و از دست رفته و در نتيجه اشعار امروزم غير اشعار برجسته سابقاست، نه، اشعار امروزم واجد همه محاسنى است كه اشعار سابقم بود.
و اما در آيه مورد بحث جاى بكار بردن اين نكته نيست، براى اينكه اگر مراد از رسالتمجموع دين و يا اصول دين باشد و نزول آيه هم در اوايل بعثت باشد كما اينكه فرض هميناست، ديگر دو چيز در بين نيست، تا گفته شود اگر اين رسالت را تبليغ نكنى رسالت را تبليغنكردهاى، زيرا فرض شد يك رسالت است نسبت به سر تا پاى دين، پس معلوم شد كه سياق آيهمورد بحث سياقى نيست كه بشود آنرا از آيات نازله اول بعثت شمرد، و مراد از"ما انزل"را هممجموع و يا اصل دين دانست.
و همچنين روشن شد كه نه تنها نمىشود مقصود از"ما انزل"را مجموع دين در اوايلبعثت دانست، بلكه در هيچ زمانى به اين معنا نمىتوان گرفت، زيرا اشكال از جهت لغو بودنجمله"ان لم تفعل"بود و اين اشكال منحصر به يك زمان نيست.علاوه
بر اينكه اگر مراد ازرسالت، مجموع و يا اصول دين بود، ممكن نبود تاريخ نزول آيه جز اول بعثت باشد، تازه محذورخوف رسول الله(ص)هم در دين بجاى خود باقى است.
پس از همه اين وجوه بخوبى استفاده شد كه آن چيزى را كه بتازگى به رسول الله(ص)نازل شده و فشار و تاكيد همراه دارد، به هيچ تقدير و فرضى نمىتوان آنراعبارت از اصل دين و يا مجموع آن گرفت، ناگزير بايد آنرا به معناى بعضى از دين و حكمى ازاحكام آن دانست، و آيه را بدين صورت معنا كرد: اين حكمى كه از ناحيه پروردگارت بتو نازلشده تبليغ كن، كه اگر اين يكى را تبليغ نكنى مثل اينست كه از تبليغ مجموع دين كوتاهىكرده باشى، و لازمه اين معنا اينست كه مقصود از"ما انزل"آن حكم تازه و مقصود از"رسالت"مجموع دين باشد، و گرنه دچار همان محذور سابق خواهيم شد كه عبارت بود از لغوبودن آيه نظير جمله: آنچه در جوى ميرود آبست، زيرا همانطورى كه گفتيم اگر مراد از كلمه"رسالته"همين رسالت مخصوصى باشد كه تازه نازل شده است معناى آيه اين مىشود: اينرسالت تازه را تبليغ كن كه اگر آنرا تبليغ نكنى آنرا تبليغ نكردهاى، و معلوم است كه اينكلامى است لغو و از ساحت مقدس خداى حكيم دور، پس مراد اين است كه اين
حكم راتبليغ كن و گرنه اصل دين و يا مجموع آنرا تبليغ نكردهاى، و اين يك معناى صحيح و معقولىاست كه شعر ابو النجم هم در مقام افاده همانست.
اين چه تكليفى است كه لازمه ابلاغ نكردن آن(به تنهائى)عدم ابلاغ اصل دين و مجموع آن مىباشد؟در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه اين چه تكليفى است كه لازمه تبليغ نكردن آن بهتنهائى اين است كه اصل دين و مجموع آن تبليغ نشده باشد؟و ممكن است كسى هم در پاسخبگويد : اين بدان جهت است كه اصولا احكام دين همه به هم پيوسته و مربوطند و بين آنهاكمال ارتباط و بستگى بر قرار است، بطورى كه اگر در يكى از آنها اخلال شود در همه اخلالشده است، مخصوصا اگر اين اخلال، در تبليغ آن فرض شود، براى اينكه ارتباط بين احكام درناحيه تبليغ شديدتر و كاملتر از ناحيه عمل است، ليكن جواب آن سؤال اين نيست، و اينجواب با اينكه در جاى خود حرف صحيحى است، ليكن با ظاهر جملهاى كه در ذيل آيه موردبحث است يعنى جمله : "و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوالكافرين"سازگارنيست، زيرا از اين جمله استفاده مىشود كه مخالفين اين حكم از مسلمانها نبوده و مخالفتشانهم مخالفت علمى نبوده است، بلكه كسانى با اين حكم مخالفت كرده و
يا خواهند كرد كه ياكافر باشند و يا از دين بيزارى جسته و مخالفتشان هم مخالفت اساسى است، كسانيكه با تمام وسايل براى ابطال و بى اثر گذاردن اين حكم خواهند كوشيد، و لذا خداوند وعده مىدهد كهرسول خود را به زعم آنها يارى نموده و فعاليتهاى آنها را خنثى خواهد كرد، و در كارشان وبسوى هدفشان هدايت نخواهد نمود.
علاوه بر اين، اين مخالفت را نمىتوان مخالفت عملى دانست، براى اينكه احكام اسلام همه در يك درجه از اهميت نيستند، مثلا بعضى از واجبات دين از كمال مصلحت به مثابه عمود ديناند، و بعضى به اين درجه نيستند، مانند دعا در وقت ديدن هلال، كما اينكه درمحرمات هم اين تفاوت ديده مىشود، و همه در يك مرتبه از مفسده نيستند.مثلا يكى زناىمحصنه است و يكى نگاه بنامحرم، و اين هر دو حرام است ليكن آن كجا و اين كجا، پسنمىتوان گفت اگر كسى مثلا دعاى در وقت ديدن ماه نو را نخواند(و لو همه عبادتهاى واجبه راانجام داده باشد)و يا به نامحرم نگاه كند(و لو از تمامى محرمات ديگر پرهيز كرده باشد)
هيچيك از احكام اسلام را امتثال نكرده.بنا بر اين ترس رسول الله را نمىتوان توجيه كرد، زيرامخالفت يك يك احكام چيزى نيست كه رسول الله(ص)از آن
بترسد، و خداوندهم او را به نگهدارى از شر آن مخالفتها وعده دهد، بنا بر اين جاى ترديد نيست كه اين حكمحكمى است كه حائز كمال اهميت است بحدى كه جا دارد رسول الله(ص)ازمخالفت مردم با آن انديشناك باشد و خداوند هم با وعده خود وى را دلگرم و مطمئن سازد،حكمى است كه در اهميت به درجهايست كه تبليغ نشدنش تبليغ نشدن همه احكام دين است،و اهمال در آن اهمال در همه آنها است، حكمى است كه دين با نبود آن جسدى است بدونروح كه نه دوامى دارد و نه حس و حركت و خاصيتى .
اين تكليف تكليفى بوده حائز كمال اهميت و رسول الله(ص)در ابلاغ آن از ناحيه مسلمين انديشناك بوده است نه از ناحيه كفار و مشركين
و اين مطلب بخوبى از آيه استفاده مىشود، و آيه كشف مىكند آن حكم، حكمىاست كه مايه تماميت دين و استقرار آنست، حكمى است كه انتظار مىرود مردم عليه آن قيامكنند، و در نتيجه ورق را برگردانيده و آنچه را كه رسول الله(ص)از بنيان دين بناكرده منهدم و متلاشى سازند، و نيز كشف مىكند از اينكه رسول الله(ص)هم اينمعنا را تفرس مىكرده و از آن انديشناك بوده، و لذا در انتظار فرصتى مناسب و محيطى آرام،امروز و فردا مىكرده كه بتواند مطلب را به عموم
مسلمين ابلاغ كند و مسلمين هم آنرا بپذيرند.
و در چنين موقعى اين آيه نازل شده است، و دستور فورى و أكيد به تبليغ آن حكم داده است .
و بايد دانست كه اين انتظار از ناحيه مشركين و بتپرستان عرب و ساير كفار نمىرفته،بلكه از ناحيه مسلمين بوده زيرا دگرگون ساختن اوضاع و خنثى كردن زحمات رسول خدا(ص)وقتى از ناحيه كفار متصور است كه دعوت اسلامى منتشر نشده باشد، اماپس از انتشار اگر انقلابى فرض شود جز بدست مسلمين تصور ندارد، و كارشكنىها و صحنهسازيهائى كه از طرف كفار تصور دارد همان افتراآتى است كه قرآن كريم از اول بعثت تاكنوناز آنان نقل كرده، كه گاهى ديوانهاش خوانده مىگفتند: "معلم مجنون" (11) و گاهى
مىگفتند يادش مىدهند: "انما يعلمه بشر" (12) و گاه شاعرش ناميده و مىگفتند: "شاعرنتربص به ريب المنون" (13) و گاه ساحرش دانسته و مىگفتند: "ساحر او مجنون" (14) ، "انتتبعون الا رجلا مسحورا" (15) و يا قرآنش را از حرفهاى كهنه و قديمى خوانده و مىگفتند: "انهذا الا سحر يؤثر" (16) ، "اساطير الاولين اكتتبها فهى تملى عليه بكرة و اصيلا" (17) ، "انامشوا و اصبروا على الهتكم ان هذا لشىء يراد" (18) ، و امثال اينها
از مزخرفاتى كه در باره آنجناب گفتند و باعث وهن و سستى اركان دين هم نشد، براى اينكه جواب همه اين افتراآتيك كلمه است، و آن اينست كه از اين حرفها بر مىآيد صاحبان اين افتراآت نسبت به ديناسلام متزلزلند، و هنوز حق بر ايشان روشن نشده و در باره اسلام و حقانيت آن استقامتى كسبنكردهاند.
اين افتراآت و تهمتها مختص به اسلام و پيغمبر عزيزش نبوده، تا رسول خدا از تفرس وبو بردن وقوع آن مضطرب شود، چه ساير انبياء و مرسلين(ع)هم در اين گونه ابتلاآت ورو برو شدن با اين گونه گرفتاريها از ناحيه امت خود با آنجناب شريك بودهاند، كما اينكهخداى متعال در قرآن كريم اينگونه گرفتاريها را نسبت به حضرت نوح و انبياى بعد از نوح(ع)سراغ ميدهد، پس خطر محتمل را نمىتوان از قبيل گرفتاريها و افتراآت كفار دراوايل بعثت دانست، بلكه خطرى اگر بوده(و مسلما هم بوده)امرى بوده كه از جهت كيفيت وزمان با آن گرفتاريها منطبق نمىشود، و وقوعش جز در بعد از هجرت و پاى گرفتن دين درمجتمع اسلامى تصور ندارد .
آرى مجتمع آنروز مسلمين طورى بوده كه ميتوان آنرا به يك معجون تشبيه كرد، چه
جامعه آنروز مسلمين مخلوط بوده از يك عده مردان صالح و مسلمانان
حقيقى و يك عده قابلملاحظه از منافقين كه بظاهر در سلك مسلمين درآمده بودند، و يك عده هم از مردمان بيمار دلو ساده لوح كه هر حرفى را از هر كسى باور مىكردند و قرآن كريم هم بر اين چند جور مردمآنروز اشاره صريح دارد، و به شهادت آيات زيادى از قرآن كه تفسير آن در مجلدات قبلى اينكتاب گذشت، ايشان در عين اينكه به ظاهر و يا واقعا ايمان آورده بودند رفتارشان با رسول الله (ص)رفتار رعيت با شاه بوده، و همچنين احكام دينى را هم به نظر قانونى ازقوانين ملى و قومى مىنگريستهاند، بنا بر اين ممكن بوده كه تبليغ بعضى از احكام، مردم را بهاين توهم گرفتار كند(العياذ بالله)كه رسول الله(ص)اين حكم را از پيش خود وبه نفع خود تشريع كرده، و خلاصه از تشريع اين حكم سودى عايد آن جناب مىشود، اين توهمباعث اين مىشود كه مردم به اين فكر بيفتند كه راستى نكند اين شخص پادشاهى باشد كهبراى موفقيت خود خويشتن را پيامبر قلمداد كرده، و اين احكام هم كه به اسم دين مقرر نمودههمان قوانينى باشد كه در هر مملكت و حكومتى به انحاى مختلف اجراء مىگردد.
علت نگرانى رسول الله(ص)از ابلاغ آنچه بدان مامور شده است
و پر واضح است كه اگر چنين توهم و شبهه
در بين مردم پاى گيرد و در دلهايشان جاگيرشود تا چه اندازه در فساد و از بين بردن دين تاثير دارد، و هيچ نيرو و هيچ فكر و تدبيرىنمىتواند آن اثر سوء را متوجه سازد، پس غير اين نيست كه اين حكمى كه در آيه مورد بحثرسول الله (ص)مامور به تبليغ آن شده حكمى است كه تبليغ آن مردم را به اينتوهم مىاندازد كه رسول خدا اين مطلب را از پيش خود مىگويد، و مصلحت عموم و نفع شاندر آن رعايت نشده است، نظير داستان زيد و تعدد زوجات رسول و اختصاص خمس غنيمت بهرسول الله(ص)و امثال اين احكام اختصاصى، با اين تفاوت كه ساير احكاماختصاصى چون مساسى با عامه مسلمين ندارد يعنى نفعى از آنها سلب نمىكند و ضررى بهآنها نمىرساند از اين جهت طبعا باعث ايجاد آن شبهه در دلها نمىشود.
مثلا داستان ازدواج رسول خداى(ص)با همسر زيد ـ پسر خوانده خود تنها حكمى مخصوص به خود آن جناب نبوده، گر چه ممكن است توهم شود كه اين هم بمنظورانتفاع شخص رسول الله(ص)تشريع شده است، ليكن چون اين حكم عمومىاعلام شده است و عموم مسلمين مىتوانند با زن پسر خواندههاى خود ازدواج كنند، از اين روخيلى به ذوق نمىزند، و در داستان ازدواج بيش از چهار همسر دائمى، گر چه حكمى
استمخصوص به رسول الله(ص)ليكن باز هم باعث تقويت آن شبهه در دلهانمىگردد، زيرا بفرض اينكه(العياذ بالله)رسول الله(ص)اين حكم را از روى
هواى نفسانى و بدون دستور خداوند مقرر كرده باشد چون هيچ مانعى براى آن جناب بنظرنمىرسد كه اين حكم را توسعه دهد و هيچ فرضى تصور نمىرود كه از اين توسعه مضايقه نمايد،از اين رو باز هم به ذوقها نمىزند، مخصوصا رسول اللهى كه سيره و رفتارش در ايثار بنفسبر مسلمان و كافر معلوم و معروف است، رسول اللهى كه مردم را در آنچه خداوند از مال وچيزهاى ديگر روزى فرموده بر خود مقدم مىدارد، چگونه ممكن است مردم را محدود و محكومكند به اينكه بيش از چهار همسر دائمى اختيار نكنند و ليكن خود تا 9 نفر اختيار كند؟!پسجاى هيچ ترديدى نيست كه اجراى اين حكم نسبت به خصوص خود از ناحيه خداوند بوده نه ازروى هوا.
آن امر مهم و خطيرى كه پيامبر(ص)مامور به ابلاغ آن شده است"ولايت"و جانشينى امير المؤمنين (ع)است
از اينجا و از همه آنچه تاكنون گفته شد بخوبى استفاده مىشود كه در آيه شريفهرسول الله (ص)مامور به تبليغ حكمى شده كه تبليغ و اجراى آن مردم را به اينشبهه دچار مىكند كه نكند رسول الله(ص)اين حرف
را بنفع خود مىزند، چونجاى چنين توهمى بوده كه رسول الله (ص)از اظهار آن انديشناك بوده، از همينجهت بوده كه خداوند امر أكيد فرمود كه بدون هيچ ترسى آنرا تبليغ كند، و او را وعده داد كهاگر مخالفين در صدد مخالفت بر آيند آنها را هدايت نكند، و اين مطلب رواياتى را كه هم ازطرق عامه و هم از طرق اماميه وارد شده است تاييد مىكند، چون مضمون آن روايات اينست كهآيه شريفه در باره ولايت على(ع)نازل شده، و خداوند رسول الله(ص)
را مامور به تبليغ آن نموده، و آن جناب از اين عمل بيمناك بوده كه مبادا مردم خيال كنند وىاز پيش خود پسر عم خود را جانشين خود قرار داده است، و به همين ملاحظه انجام آن امر را بهانتظار موقع مناسب تاخير انداخت تا اينكه اين آيه نازل شد، ناچار در غدير خم آنرا عملى كرد ودر آنجا فرمود: "من كنت مولاه فهذا على مولاه"يعنى هر كه من مولاى اويم، اين ـ على بنابيطالب ـ نيز مولاى اوست. (19) اما"ولايت": بايد دانست همانطورى كه در زمان رسول الله امور امت و رتق و فتق آنبدست آن جناب اداره مىشده بطور مسلم و بدون هيچ ابهامى پس از در گذشت وى نيز شخصىلازم است كه اين امر مهم را عهدهدار باشد، و قطعا هيچ عاقلى بخود اجازه
نمىدهد كه توهمكند دينى چنين وسيع و عالمگير، دينى كه از طرف خداى جهان، جهانى و ابدى اعلام ومعرفى شده است، دينى كه وسعت معارفش جميع مسائل اعتقادى و همه اصول اخلاقى و
احكام فرعى را كه تمامى قوانين مربوط به حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسانى رامتضمن است بر خلاف ساير قوانين و استثنا احتياج به حافظ و كسى كه آنطور كه شايد و بايدآنرا نگهدارى كند ندارد، و يا توهم كند كه مجتمع اسلامى استثناء و بر خلاف همه مجتمعاتانسانى بىنياز از والى و حاكمى است كه امور آنرا تدبير و اداره نمايد، كيست كه چنينتوهمى بكند؟!و اگر كرد جواب كسى را كه از سيره رسول الله(ص)بپرسد چهمىگويد؟!زيرا رسول الله (ص)سيرهاش بر اين بود كه هر وقت به عزم جنگ ازشهر بيرون مىرفتند كسى را به جانشينى خود و به منظور اداره امور اجتماعى مسلمين جاى خودمىگذاشتند، كما اينكه على بن ابيطالب (ع)را در جنگ تبوك جانشين خود درمدينه قرار دادند، على(ع)هم كه عشق مفرطى به شهادت در راه خدا داشت عرضكرد: آيا مرا خليفه و جانشين خود در مدينه قرار مىدهى؟با اينكه در شهر جز زنان و كودكانكسى باقى نمانده؟!پيامبر فرمود: آيا راضى نيستى كه نسبت تو، به من نسبت هارون باشد
بهموسى، با اين تفاوت كه بعد از موسى(ع)پيغمبرانى آمدند و پس از من پيغمبرىنخواهد آمد؟!.
و همچنين آن حضرت در ساير شهرهائى كه آنروز بدست مسلمين فتح شده بود مانندمكه و طائف و يمن و امثال آنها جانشينان و حكامى نصب مىفرمود، و نيز بر لشكرها چهكوچك و چه بزرگ كه باطراف مىفرستادند امرا و پرچمدارانى مىگماردند، اين بوده استرفتار رسول الله (ص)در ايام حيات خود، و چون فرقى بين آنزمان و زمان پس ازرحلت آنجناب نيست، از اين رو بايد براى زمان غيبت خود هم فكرى بكند، و شخصى را براىاداره امور امت تعيين بفرمايد، بلكه احتياج مردم به والى در زمان غيبت آن جناب بيشتر است اززمان حضورش، و با اين حال چگونه مىتوان تصور كرد كه آن جناب براى آنروز مردم هيچفكرى نكرده است؟!.
"يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك"
نكاتى كه در آيه شريفه: "يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك"مىباشد
چند نكته در اين آيه شريفه هست كه به يك يك آنها اشاره مىكنيم:
يكى اينكه در اين آيه رسول الله(ص)با اينكه داراى القاب زيادىاست بعنوان رسالت مورد خطاب قرار گرفته، و اين از اين جهت است كه در اين آيه گفتگو ازتبليغ است، و
مناسبترين القاب و عناوين آن جناب در اين مقام همان عنوان رسالت است،براى اينكه بكار رفتن اين لقب خود اشارهاى است به علت حكم، يعنى وجوب تبليغى كه بوسيلههمين آيه به رسول الله (ص)گوشزد شده است، و مىفهماند كه رسول، جز انجام
رسالت و رسانيدن پيام كارى ندارد، و كسى كه زير بار رسالت رفته البته به لوازم آن كه همانتبليغ و رسانيدن است قيام مىكند.
دوم اينكه در اين آيه از خود آن مطلبى كه بايد تبليغ شود اسم نبرده، تا هم به عظمت آناشاره كرده باشد و هم به آن چيزى كه لقب رسالت به آن اشاره داشت، اشاره كند، يعنىبفهماند كه اين مطلب امرى است كه رسول الله(ص)در آن هيچ گونه اختيارىندارد، بنا بر اين، در آيه شريفه دو برهان بر سلب اختيار از رسول الله(ص)در تبليغكردن و يا تاخير در تبليغ اقامه شده است، يكى تعبير از آن جناب به رسول، و يكى هم نگفتناصل مطلب، و در عين اينكه دو برهان است دو عذر قاطع هم هست براى رسول الله(ص)در جرأتش بر اظهار مطلب و علنى كردن آن براى عموم، و در عين حالتصديق فراست رسول الله(ص)هم هست، يعنى مىفهماند كه رسول الله(ص)درست تفرس كرده و در احساس خطر مصيب بوده است، و نيز مىرساند كهاين مطلب از
مسائلى است كه تا رسول الله(ص)زنده است بايد به زبان مباركخودش به مردم ابلاغ شود و كسى در ايفاى اين وظيفه جاى خود آن جناب را نمىگيرد.
جمله"و ان لم تفعل فيما بلغت رسالته"گر چه صورت تهديدى دارد ولى در حقيقت مبين اهميت موضوع است
"و ان لم تفعل فما بلغت رسالته"همانطورى كه سابقا هم اشاره كرديم مراد از"رسالت"و يا به قرائتهاى ديگر"رسالات"مجموع وظايفى است كه رسول الله(ص)بدوش گرفته بود، و نيز سابقاگفتيم كه از لحن آيه اهميت و عظمت اين حكمى كه به آن اشاره كرده استفاده مىشود، وفهميده مىشود كه حكم مذكور حكمى است كه اگر تبليغ نشود مثل اينست كه هيچ چيز ازرسالتى را كه بعهده گرفته است تبليغ نكرده باشد، بنا بر اين مىتوان گفت گر چه كلام صورتتهديد دارد ليكن در حقيقت در صدد بيان اهميت مطلب است، و مىخواهد بفهماند مطلباينقدر مهم است كه اگر در حق آن كوتاهى شود حق چيزى از اجزاى دين رعايت و ادا نشدهاست.
پس جمله"و ان لم تفعل فما بلغت"جمله شرطيهايست كه ريخت و سياقش براىبيان اهميت و تاثير بود و نبود شرط است، و اينكه بود و نبود جزا هم متفرع بر بود و نبود شرطاست، و در حقيقت اين جمله شرطيه كه صورتا شرطيه است،
در واقع شرطيه نيست، زيرا جملهشرطيه در محاورات مردم معمولا وقتى بكار مىرود كه تحقق جزا مجهول باشد به جهت جهلبتحقق شرط، و چون در جمله شرطيه مورد بحث يعنى"ان لم تفعل فما بلغت"نمىتوان بهخداى تعالى نسبت جهل داد از اين رو اگر هم مىبينيم جمله بصورت شرطيه بيان شده است
مىدانيم كه در حقيقت شرطيه نيست، علاوه بر اينكه ساحت مقدس رسول الله(ص)منزه است از اينكه خداى تعالى و لو بصورت شرطيه و"اگر"نسبت مخالفتو نافرمانى و ترك تبليغ به او بدهد، با اينكه خودش در مدح او فرموده: "الله اعلم حيثيجعل رسالته ـ يعنى خداوند داناتر است كه رسالت خود را در كجا و به چه شخصى محولكند"، پس جمله"و ان لم تفعل فما بلغت ..."درست است كه بظاهر تهديد را مىرساندليكن در واقع اعلام اهميت اين حكم است به آن جناب و به ساير مردم و اينكه رسول الله درتبليغ آن هيچ جرمى و گناهى ندارد، و مردم حق هيچگونه اعتراض به او ندارند.
معناى عصمت در جمله: "و الله يعصمك من الناس"
"و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين"راغب گفته است: "عصم"(بفتح عين و سكون صاد)به معناى امساك است، واعتصام به معناى آن حالتى است از انسان كه در طلب
حافظى كه او را حفظ كند از خود نشانمىدهد.راغب همچنين در معناى اين كلمه بسط كلام مىدهد تا آنجا كه مىگويد:
"عصام"(بكسر عين)چيزى است كه بوسيله آن چيزى بسته و حفظ مىشود و عصمتى كه درانبيا است به معناى نگهدارى ايشانست از معصيت، و خداوند ايشان را با وسايل گوناگونىحفظ مىكند : يكى با صفاى دل و پاكى گوهرى است كه خداى تعالى ايشان را به آن كرامتاختصاص داده است و يكى ديگر با نعمت فضائل جسمانى و نفسانى است كه به آنان ارزانىداشته و ديگر با نصرت و تثبيت قدمهاى آنها است، و نيز سكينت و اطمينان خاطر و نگهدارىدلهايشان و توفيقاتشان است، كما اينكه خداى تعالى فرموده: "و الله يعصمك من الناس".
و عصمت چيزى است نظير دستبند كه زنان در دست مىاندازند، و از دست، آنموضعى را كه عصمت(دست بند)بر آن قرار مىگيرد معصم گويند، و بعضى به سفيدى مچدست با پاى چارپايان از نظر شباهتش به دست بند عصمت گفتهاند، نظير اينكه چارپائى راكه يك پايش سفيد باشد به چارپائى كه يك پايش بسته باشد تشبيه كرده و محجل مىگويندو بر همين قياس گفته مىشود : "غراب اعصم ـ كلاغ قلاده دار" (20) .
و اما معنائى را كه راغب براى عصمت انبيا(ع)كرد، گر
چه معناىصحيحى است ليكن مثال زدنش به آيه مورد بحث درست نيست، براى اينكه آيه مورد بحثمربوط به عصمت انبيا نيست، وى خوب بود براى عصمت انبيا به آيات ديگرى مثل مىزد نه بهآيه مورد بحث، و آن معنائى كه براى عصمت انبيا كرده است اگر بخواهيم با آيات قرآنى تطبيق
كنيم با آيه"و ما يضرونك من شىء و انزل الله عليك الكتاب و الحكمة و علمك ما لم تكنتعلم و كان فضل الله عليك عظيما" (21) بهتر تطبيق مىشود.
و اما عصمت در آيه مورد بحث ظاهرش اينست كه به معناى نگهدارى و حفاظت از شرمردم باشد، شرى كه انتظار مىرفته متوجه نفس شريف رسول الله(ص)شده و يامانع مقاصد و هدفهاى مقدس دينيش و يا موفقيت در تبليغش و يا به نتيجه رسيدن زحماتش وسخن كوتاه آنچه مناسب ساحت مقدس اوست بشود، و اين ربطى به مساله عصمت انبيا ندارد.
و بهر حال از موارد استعمال اين كلمه بدست مىآيد كه اين كلمه به معناى گرفتن ونگهدارى است، بنا بر اين استعمالش در معنى حفظ از قبيل استعاره لازم است براى ملزوم، چهلازمه حفظ گرفتن است، و اينكه عصمت از شر مردم را معلق گذاشت، و بيان نفرمود كه آن شرچه شريست و مربوط به چه شانى از شؤون مردم است؟آيا از قبيل كشتن و
مسموم كردن وغافلگير ساختن است؟يا مقصود آزارهاى روحى از قبيل دشنام و افترا است؟يا از قبيلكارشكنى و بكار بردن مكر و خدعه است؟و سخن كوتاه از بيان نوع شكنجه و آزار مردم سكوتكرد تا افاده عموم كند، و همه انواع آزارها را شامل شود، و ليكن از همه بيشتر همان كارشكنىها و اقداماتى كه باعث سقوط دين و كاهيدن رونق و نفوذ آن است به ذهن مىرسد.
مفهومى كه كلمه"ناس"متضمن آنست و مراد از"ناس"در: "و الله يعصمك من الناس"
"الناس"به معناى نوع انسان است نه انسان خاص، جامعى است كه در صدق آن نهخصوصيات تكوينى از قبيل نر و مادگى دخالت دارد، و نه امتيازات غير تكوينى، مانند داشتنعلم و فضل و مال و نداشتن آنها، و از همين جهت كه به همه افراد اين جنس صادق استبيشتر در جماعت استعمال مىشود و كمتر ديده شده است كه به يك فرد"ناس"گفته شود ونيز از جهت اينكه اين كلمه متضمن معناى انسانيت است، چه بسا دلالت بر مدح كند، البتهاين دلالت در مواردى است كه در آن فضيلت به معناى انسانيت ملاحظه شده باشد، مانند اينآيه: "اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس" (22) كه در اين آيه ناس ممدوح است، و مراد از آنكسانىاند كه در آنها انسانيت كه ملاك درك حق
و تميز آن از باطل است وجود داشته باشد،پس معناى آيه اين مىشود: وقتى به آنها گفته مىشود ايمان آريد همانطورى كه مردم كامل
ايمان آوردند، و چه بسا بر عكس دلالت بر نكوهش كند، يعنى در پارهاى از موارد خست و پستىافرادى را برساند، و اين در جائى است كه گفتگو از امرى باشد كه محتاج به لحاظ پارهاى ازفضائل انسانيت زائد بر آنچه در صدق اسم انسان لازم است باشد، مانند اين آيه: "و لكناكثر الناس لا يعلمون" (23) چون بيشتر مردم فضائلى زائد بر اصل معناى انسانيت ندارند، و نيزمانند اينكه به كسى بگوئى : خيلى به وعدههاى مردم اعتماد مكن و خيلى به جمعيت آنها غرهمباش، و غرضت از اين گفتار اين باشد كه وعده كسانى قابل اعتماد و جمعيتشان مايه پشتگرمى است كه از فضلا و دارندگان ملكه وفا و ثبات عزم باشند، نه هر دو پائى كه كلمه انسانبر او صادق باشد، گاهى هم نه بر مدح دلالت دارد و نه بر ذم، و اين در جائى است كه گفتگودر چيزى باشد كه در آن تنها جنس انسانى بدون ملاحظه چيز ديگرى دخيل باشد، مانند اينآيه: "يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا اناكرمكم عند الله اتقيكم" (24) .
زيرا در اين آيه
شريفه گفتگو از جنس انسانى است نه از انسان فاضل و يا ناقص، وبعيد نيست كه در آيه مورد بحث هم به همين معنا باشد، يعنى مراد از ناس سواد مسلمين باشد،سوادى كه همه رقم اشخاص از مؤمن و منافق و بيمار دل بطور غير متمايز و آميخته با هم در آنوجود دارند، بنا بر اين اگر كسى از چنين سوادى بيمناك باشد از همه اشخاص آن بيمناكخواهد بود، و چه بسا جمله"ان الله لا يهدى القوم الكافرين"هم اين آميختگى و عموميت وبى نشانى را برساند، زيرا معلوم مىشود كسانى از كفار بى نام و نشان در لباس مسلمين و در بينآنها بودهاند، و اين هيچ بعيد نيست، زيرا سابقا هم گفتيم كه آيه مورد بحث بعد از هجرت و درايامى نازل شده است كه اسلام شوكتى بخود گرفته و جمعيت انبوهى به آن گرويده بودند، ومعلوم است كه در چنين ايامى صرفنظر از اينكه مسلمانان واقعى انگشت شمار بودند، سوادمسلمين سواد عظيمى بوده و ممكن بوده است كسانى از كفار خود را در بين آنها و بعنوانمسلمان جا بزنند، و عمليات خصمانه و كارشكنىهاى خود را بسهولت انجام دهند، و لذامىبينيم خداوند در مقام تعليل جمله"و الله يعصمك من الناس"مىفرمايد: "ان الله لا يهدىالقوم الكافرين "، چون بعد از اينكه وعده حفاظت به
رسول خود مىدهد، مخالفين را كفار
مىخواند.
دو توضيح لازم در باره معناى جمله: "و الله يعصمك من الناس"و جمله: "ان الله لا يهدى القوم الكافرين"
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد: همانطورى كه از آيه مورد بحث استفاده مىشودخداوند رسول خود را از شر كفار حفظ فرمود؟و اگر چنين است پس آن همه آزار و محنتها كهاز كفار و از امت خود ديد چه بود؟!و آيا اين آيه با ساير آيات قرآنى كه صريحاند در اينكهرسول الله(ص)در راه تبليغ دين محنتهاى طاقتفرسائى ديده منافات ندارد؟!وآيا جز اين است كه رسول خدا خودش فرمود: هرگز هيچ پيغمبرى به مقدار و مانند آزارهائى كهمن ديدم نديده و همچنين اين سؤال پيش مىآيد كه اين آيه مىفرمايد: خداوند كفار را هدايتنمىكند، آيا اين جمله منافى سراپاى قرآن و مخالف صريح عقل نيست؟!خداوندى كه خودتمامى وسايل هدايت را كه يكى از آنها فرستادن انبيا و كتابهاى آسمانى است فراهم فرموده،آيا معقول است همين خداى مهربان از طرفى به انبياى خود اصرار بورزد كه بندگان مرا بهخدايشان آشنا كنيد و از طرفى خودش بفرمايد: خداوند كفار را هدايت نمىكند مگر اينكهحجت خالص بر آنها تمام شود؟!و آيا جز اين است كه ما به
چشم خود مىبينيم كه خداوندكفار را يكى پس از ديگرى هدايت مىكند؟!.
جواب سؤال اولى اينست كه خداى تعالى كه فرموده"ان الله لا يهدى القومالكافرين"در حقيقت جمله"و الله يعصمك من الناس"را توضيح داده، به اين معنا كه درسعه اطلاق آن تصرف كرده و اطلاق آن را كه شامل تمامى انواع محنتها، چه آنهائى كهممكن بود در مقابل تبليغ اين حكم ببيند و چه غير آن بود تقييد كرده است به آزارهائى كه درخصوص اين حكم و قبل از موفقيت به اجراى آن ممكن بود از دشمنان برسد، حالا يا به اين بودهكه آن جناب را در حين تبليغ اين حكم بقتل برسانند، و يا بر او شوريده و اوضاع را دگرگونسازند، و يا او را به باد تهمتهائى كه باعث ارتداد مردم است گرفته و يا حيلهاى بكار برند كهاين حكم را قبل از اينكه به مرحله عمل برسد خفه كرده و در گور كنند، و ليكن خداى تعالىكلمه حق و دين مبين خود را بر هر چه بخواهد و هر كجا و هر وقت و هر كس كه بخواهد اقامه واظهار مىنمايد، كما اينكه در كلام عزيز خود فرموده: "ان يشا يذهبكم ايها الناس و ياتباخرين و كان الله على ذلك قديرا" (25) .
و اما جواب از سؤال دوم: بايد دانست كه مقصود از كفر در اينجا، كفر به خصوص
nآيهايست كه متضمن حكم مورد بحث است، حكمى كه جمله"ما انزل اليك من ربك ـ آنچه از پروردگارت بتو نازل شده"اشاره به آن دارد، كما اينكه در آيه حج، مخالفين خصوصحج را كافر خوانده و فرموده: "و من كفر فان الله غنى عن العالمين" (26) نه كفرى كه به معناىاستكبار از اصل دين و از اقرار به شهادتين است، زيرا كفر به اين معنا با مورد آيه مناسبت ندارد،مگر اينكه كسى بگويد مراد از"ما انزل اليك من ربك"مجموع دين و قرآن است، كه ماسابقا جوابش را داده و اين حرف را نپذيرفتيم، و بنا بر اين مراد از هدايت هم هدايت به راه راستنيست، بلكه مراد هدايت به مقاصد شوم آنها است، و معنايش اين است كه خداوند ابزار كار واسباب موفقيت آنان را در دسترسشان قرار نمىدهد، نظير اين آيه كه مىفرمايد: "ان الله لايهدى القوم الفاسقين" (27) و اين آيه: "و الله لا يهدى القوم الظالمين" (28) كه معلوم است مراد ازهدايت در اين دو آيه هدايت به فسق و ظلم است، و ما سابقا در جلد دوم اين كتاب راجع به اينهدايت بحث كرديم.
پس معناى آيه اينست كه خداوند آنها را مطلق العنان نمىگذارد تا هر لطمه كهبخواهند به دين و به كلمه حق وارد آورده و نورى را كه از جانب خود نازل كرده
خاموشكنند، چون بطور كلى كفار و ظالمين و فاسقين از شومى و بدى كه دارند همواره در پى تغييرسنت خداوند، و مىخواهند سنتى را كه بين خلق خدا جارى است و مسير اسبابى را كه يكىپس از ديگرى در راه تحصيل مسببات در جريانند عوض كرده اسبابى را كه همه اسباب هدايتو فضيلتند و بين آنها و اينكه نام گناه بر آنها اطلاق شود فرسنگها فاصله است، آلوده كرده وبسوى مقاصد باطل و فاسد خود منحرف كنند، آرى آنان اينطور مىخواهند و ليكن قدرت وشوكتشان كه آنرا هم خدا ارزانيشان داشته خداوند را زبون و عاجز نمىكند، هر چندمساعىشان آنان را احيانا و در چند قدم كوتاه پيشرفت دهد و در نتيجه، كارشان سامان يابد و بهمقاصد پليد خود نائل شوند و ليكن اين استعلا و استقامت كارهايشان جز براى مدت كوتاهىدوام نيافته و بالاخره تباه خواهد شد، بلكه خداوند آنان را در چاهى كه براى مسلمين كنده بودنددر خواهد انداخت، آرى"و لا يحيق المكر السىء الا باهله" (29) .
بحث روايتى(رواياتى در ذيل آيه شريفه: "يا ايها الرسول بلغ..."، شان نزول آن و ابلاغ ولايت على (ع)در غدير خم)
در تفسير عياشى از ابى صالح از ابن عباس و جابر بن عبد الله روايت شده كه
گفتهاند:
خداى تعالى نبى خود محمد(ص)را مامور كرد كه على(ع)رابعنوان علميت در بين مردم نصب كرده و مردم را به ولايت وى آگاهى دهد، و از همين جهترسول الله(ص)ترسيد مردم متهمش ساخته و زبان به طعنش گشوده بگويند: دربين همه مسلمانان على را نامزد اين منصب كرده است، و لذا خداى تعالى اين آيه را فروفرستاد: "يا ايها الرسول..."ناگزير رسول الله(ص)در روز غدير خم به امرولايت على(ع)قيام نمود. (30) و در همان كتاب از حنان بن سدير از پدرش از امام ابى جعفر(ع)روايتمىكند كه آن حضرت فرمود: وقتى كه جبرئيل در حيات رسول الله(ص)درحجة الوداع براى اعلان ولايت على(ع)نازل شد و اين آيه را فرود آورد: "يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك..."رسول الله(ص)سه روز در انجام آنمكث كرد تا رسيد به جحفه، و در اين سه روز از ترس مردم دست على را نگرفت و او را بالاىدست خود بلند نكرد، تا اينكه در روز غدير در محلى كه آنرا"مهيعة"مىگفتند بار گرفته وپياده شد، آنگاه دستور داد بانگ نماز سر داده و مردم را براى نماز دعوت كنند، مردم همبر حسب معمول اجتماع كردند، رسول الله(ص)در برابرشان قرار گرفت و فرمود:
چه كسى از خود شما به شما اولويت دارد؟همه به
بانگ بلند عرض كردند خدا و رسول، آنگاهبار ديگر همين كلام را تكرار كرد و همه همان جواب را دادند، بار سوم نيز همان را پرسيد وهمان جواب را شنيد، و سپس دست على را گرفته فرمود:
هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست، پروردگارا دوست بدار دوستداران على را ودشمن بدار كسى را كه با على دشمنى كند و يارى كن هر كه را كه به على يارى دهد، و تنهابگذار كسى را كه در موقع حاجت على را تنها بگذارد، چون كه على از من و من از على هستم،و على نسبت به من بمنزله هارون است نسبت به موسى، با اين تفاوت كه بعد از موسى
پيغمبرانى بودند و پس از من پيغمبرى نخواهد بود (31) .باز در همان كتاب از ابى الجارود از ابى جعفر(ع)روايت شده است كهفرمود: وقتى خداى تعالى آيه"يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فمابلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين"را بر نبى خود نازلفرمود، رسول الله(ص)دست على(ع)را در دست گرفته آنگاه فرمود:
اى مردم هيچ كدام از انبيائى كه قبل از من مبعوث شدند جز اين نبود كه پس از مدتىزندگى دعوت خداى را اجابت كرده و رخت به سراى ديگر مىكشيدند، و من نيز در ايننزديكىها
پذيراى آن دعوت خواهم شد، و به سراى ديگر انتقال خواهم يافت.اى مردم من بهنوبه خود مسؤولم و شما هم به نوبه خود مسؤوليد، آنروزى كه از شما بپرسند حال مرا چهخواهيد گفت؟همگى عرض كردند: ما شهادت مىدهيم كه تو وظيفه تبليغى خود را انجامدادى، و آنچه كه بايد به ما برسانى رسانيدى، و خير خواه ما بودى، و آ